واژه های از جنس آسمان

در خاطر باران

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/27 18:50 ·

بعد از هر ابر...

در انتظار آمدن باران ماندم...

تا بویی از آشنایی بیاورد...

که در این خاک ریشه دارد...

باران به هر جا که ببارد...

چه از دل خاک...

و چه از هوای شهری دور...

بویی از آشنا را خواهد آورد...

 

در خاطر باران...

رویایی است بی چتر...

که از آدم های آشنا...

پیغامی آشنا خواهد آورد...

و تمام این مدت...

که باران نبارد...

چشم ها انتظار خواهند کشید...

مثل آسمان آبی راکد...

 

در انتظار فصلی آشنا...

سال ها را...

در انتظار خواهم نشست...

آن که می رفت...

موقع خداحافظی...

رو برگرداند و با چشمانش...

خطی از مهربانی را...

در قلبم ترسیم کرد...

شهریور است

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/01 18:58 ·

شهریور است...

آغاز فصل بادهای عصر...

که دل را...

با هر وزش می کند و می برد...

هر لحظه و با هر وزش...

دل منتظر است...

تا شاید خبری داشته باشد...

از آن دور بی خبر...

 

شهریور را...

با گذر همین بادها خواهم گذراند...

با همین بادهای عصر...

که میان دو فاصله را...

با گذشتن و گذشتن پر می کنند...

در این روزهای بی خبری...

همین انتظار...

برای رسیدن یک باد و یک خبر...

برای دل غنیمتی است...

 

شالیزار پر از خالی...

میزبان مترسکی است...

که باد از میان دستانش خواهد گذشت...

مترسک خوب می داند که...

آخرین ماه فصل گرم است...

و بعد از این...

پا خواهد گذاشت به...

فصل رنگ ها و باران...

که آغاز سرماست...

همان فصل آخر ...

شهریور است

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/01 18:58 ·

شهریور است...

آغاز فصل بادهای عصر...

که دل را...

با هر وزش می کند و می برد...

هر لحظه و با هر وزش...

دل منتظر است...

تا شاید خبری داشته باشد...

از آن دور بی خبر...

 

شهریور را...

با گذر همین بادها خواهم گذراند...

با همین بادهای عصر...

که میان دو فاصله را...

با گذشتن و گذشتن پر می کنند...

در این روزهای بی خبری...

همین انتظار...

برای رسیدن یک باد و یک خبر...

برای دل غنیمتی است...

 

شالیزار پر از خالی...

میزبان مترسکی است...

که باد از میان دستانش خواهد گذشت...

مترسک خوب می داند که...

آخرین ماه فصل گرم است...

و بعد از این...

پا خواهد گذاشت به...

فصل رنگ ها و باران...

که آغاز سرماست...

همان فصل آخر ...

ستاره

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/18 18:57 ·

ستاره ام مرده...

همان که با تمام آرزوهایم...

شبی تاریک سقوط کرد...

در خطی پر نور...

و تمام رویاهایم را...

با خود برد به دل آسمان...

و از آنجا برای همیشه ناپدید شد...

 

شاید ما دیر به دنیا آمدیم...

و وقتی آمدیم که...

میلیون ها سال...

از مرگ ستاره مان گذشته...

پس چرا هنوز ما...

به دنیا می آیم و می رویم...

بی آن که ستاره ای زنده داشته باشیم...

 

نمی دانم چند سال...

در انتظار مانده...

آن ستاره ای که به نام من بود...

و تمام این سال ها...

چطور روشن و پر نور مانده...

اما می دانم که انتظار...

سخت ترین کار دنیاست...

آن هم وقتی بدانی که...

هرگز او را نخواهی دید...

خاک من

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/10 18:47 ·

بعد از من...

درختی سبز خواهد شد...

در کنار جاده ای رو به فردا...

تا در انتظار قد علم کند...

و سال ها منتظر و چشم به راه خواهد ماند...

که خاک من...

از جنس انتظار است...

 

شاید هم بعد از من...

کوهی از دل خاک بیرون آمد...

کوهی از صبر و انتظار...

اینقدر که صبر کردم و ماندم...

سخت شدم چون کوه...

من همین حالا در خودم...

کوهی را حس می کنم که...

پشت آن گیر افتاده ام...

 

من تمام این راه را...

تا تو دویدم...

هر چند همیشه دیر رسیدم...

اما بارها تا تو آمدم...

تا همانجا که تو بودی...

اما شاید همیشه دیر رسیدم...

چون تو کم صبر بودی...

و من هرگز نفهمیدم که...

چرا آدمی باید همیشه در حال رفتن باشد...