بید مجنون
در میان خلسه بیداری...
از فکر بید مجنون گذشتم...
ما هر دو...
پابند شده بودیم...
در زمینی که عاشق شدیم...
رقص در باد و لبخند...
تنها جواب ما به آدم ها بود...
برای ما گذشتن غیر ممکن بود...
که ما از جنس باختن نبودیم...
با باد رقصید و لرزید...
نه یک بار که سالها...
در فکرش به پرنده شدن اندیشید...
از خاک دل کند...
و از مرز خیال گذشت...
آزادتر از هر زمانی...
در آسمان چرخید و چرخید...
و چشم ها را بست...
تا خود او رفت و رفت...
هیچ کس...
در هیچ رویایی نبود...
رویاها خالی تر از همیشه...
در دالانی تاریک...
ادامه دار شده بود...
اما نه صدایی بود و نه تصویری...
انگار بید مجنون...
هیچوقت رویایی نساخته بود...
شاید هم کسی...
رویاها را با خود برده بود...