واژه های از جنس آسمان

بید مجنون

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/16 19:15 ·

در میان خلسه بیداری...

از فکر بید مجنون گذشتم...

ما هر دو...

پابند شده بودیم...

در زمینی که عاشق شدیم...

رقص در باد و لبخند...

تنها جواب ما به آدم ها بود...

برای ما گذشتن غیر ممکن بود...

که ما از جنس باختن نبودیم...

 

با باد رقصید و لرزید...

نه یک بار که سالها...

در فکرش به پرنده شدن اندیشید...

از خاک دل کند...

و از مرز خیال گذشت...

آزادتر از هر زمانی...

در آسمان چرخید و چرخید...

و چشم ها را بست...

تا خود او رفت و رفت...

 

هیچ کس...

در هیچ رویایی نبود...

رویاها خالی تر از همیشه...

در دالانی تاریک...

ادامه دار شده بود...

اما نه صدایی بود و نه تصویری...

انگار بید مجنون...

هیچوقت رویایی نساخته بود...

شاید هم کسی...

رویاها را با خود برده بود...

خاک من

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/10 18:47 ·

بعد از من...

درختی سبز خواهد شد...

در کنار جاده ای رو به فردا...

تا در انتظار قد علم کند...

و سال ها منتظر و چشم به راه خواهد ماند...

که خاک من...

از جنس انتظار است...

 

شاید هم بعد از من...

کوهی از دل خاک بیرون آمد...

کوهی از صبر و انتظار...

اینقدر که صبر کردم و ماندم...

سخت شدم چون کوه...

من همین حالا در خودم...

کوهی را حس می کنم که...

پشت آن گیر افتاده ام...

 

من تمام این راه را...

تا تو دویدم...

هر چند همیشه دیر رسیدم...

اما بارها تا تو آمدم...

تا همانجا که تو بودی...

اما شاید همیشه دیر رسیدم...

چون تو کم صبر بودی...

و من هرگز نفهمیدم که...

چرا آدمی باید همیشه در حال رفتن باشد...

ریشه آزادگی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/29 19:17 ·

لب های خشکیده...

دل های سوخته...

و دست های که...

در خاک کاشته شده اند...

منتظرند تا صدایی...

برای هم صدایی...

از گوشه کنار این سرزمین...

به گوش ها برسد...

 

مردم سرزمین من...

بعد از این همه سال خشکسالی...

هنوز امیدوارند تا...

قطره آبی از آسمان...

امیدهایشان را که...

در دل همین خاک کاشته شده...

سبز کند...

 

اما بدا به حال آدم نماها...

که از دل همین خاک...

تبر به دست آمده اند تا...

ریشه آزادگی را...

از بن و بیخ بخشکانند...

انگار اینان...

فرزند این خاک نیستند...

که این گونه...

فرهاد ها را به خاک می سپارند...

خاکستری

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/07 19:26 ·

توقف فصل ها در رویاها...
یک اتفاق اتفاقی نیست...
هیچ چیز تغییر نخواهد کرد...
اگر رویایی متوقف شود...
فقط رنگ ها...
هر روز بیشتر رنگ می بازند...
و رو به خاکستری خواهند رفت...
انگار سال ها گذشته باشد...
و بر هر خاطره ای...
به اندازه سال‌ها خاک نشسته باشد...

مثل هوای ابری...
رویایی سایه می اندازد...
بر رنگ خاکستری روز...
می ماند و نمی رود...
بر خلاف آدم ها...
با این که می داند پایان تمام روزها...
تاریک و سیاه است...
اما ابر ها که دل ندارند...
تا بدانند خاکستری...
رنگ مرگ زندگی است...

حتی بهار هم...
با تمام رنگ هایش...
در روزهای ابری...
خاکستری می شود...
و هیچ رنگی بر آن غالب نمی شود...
قسم به...
عطر بهارنارنج پیچیده در خانه...
که ته دل آدم را خالی می کند...
اگر ابر شدی...
یا ببار یا زود بگذر...