واژه های از جنس آسمان

خلع سیاهی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/27 21:35 ·

در دل یک شب غریب...

چیست جز سیاهی و مه...

که سعی دارد...

تمام تصاویر که از روز...

در ذهنش نشسته را...

برای مدت کوتاهی فراموش کند...

و در خلع سیاهی...

مدتی را خلسه خود گم شود...

 

پشت ابرهای شب...

ماه همیشه کامل است...

نیازی نیست دائم لمس شود...

همین که حضور دارد...

همین که حسی او را لمس می کند...

در خلوتش با او روشن است...

و در رویاهایش هم قدم می شود با او...

کافی است...

 

گستره شب...

می تواند در یک نقطه...

محدود شود...

یا که به اندازه یک رویا...

دنیا را بگیرد...

این ذهن است که...

وسعت خود را شکل می دهد...

نه جهان هستی...

بید مجنون

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/16 19:15 ·

در میان خلسه بیداری...

از فکر بید مجنون گذشتم...

ما هر دو...

پابند شده بودیم...

در زمینی که عاشق شدیم...

رقص در باد و لبخند...

تنها جواب ما به آدم ها بود...

برای ما گذشتن غیر ممکن بود...

که ما از جنس باختن نبودیم...

 

با باد رقصید و لرزید...

نه یک بار که سالها...

در فکرش به پرنده شدن اندیشید...

از خاک دل کند...

و از مرز خیال گذشت...

آزادتر از هر زمانی...

در آسمان چرخید و چرخید...

و چشم ها را بست...

تا خود او رفت و رفت...

 

هیچ کس...

در هیچ رویایی نبود...

رویاها خالی تر از همیشه...

در دالانی تاریک...

ادامه دار شده بود...

اما نه صدایی بود و نه تصویری...

انگار بید مجنون...

هیچوقت رویایی نساخته بود...

شاید هم کسی...

رویاها را با خود برده بود...