واژه های از جنس آسمان

منظومه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/30 01:28 ·

برای ماه می نویسم...

برای او که هر شب...

از پنجره اتاقم خواهد گذشت...

چه هوا صاف باشد چه ابری...

او حتما خواهد گذشت...

نمی دانم حواسش هنوز هست به من...

یا که نه...

اما من هرشب نگاهش می کنم...

 

دور است...

و در نیمه فاصله ها...

چشم هایم هرشب...

در آسمان دنبالش می کند...

و بر جستجویش ناخودآگاه اصرار دارد...

بودنش آرامم می کند...

و در نبودش پریشانم...

من به دیدنش عادت کرده ام...

 

همچنان برایش خواهم نوشت...

شاید هرگز منظومه ای نشود...

اما می دانم که روزی...

یکی از این نوشته ها...

در دلش اثر خواهد کرد...

و مرا به یادش خواهد آورد...

هر چند دیر، اما می خواهم بداند...

که فراموشش نخواهم کرد...

ماه کامل

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/23 23:56 ·

چشمانم را می بندم...

با ادامه یک آهنگ...

در رویاهایم غرق می شوم...

صدای آهنگ را گم می کنم...

به دنبال رویایم می روم...

رویای تازه ای نیست...

اغلب تکرار می شود تا یک جایی...

اما بعد از آن را بلد نیستم...

 

کلمات می آیند و می روند...

در من یک خیابان دوطرفه است...

هر شعر تازه با خود کلماتی را می آورد که...

هرگز جایی نشنیده ام...

و بار دیگر می رود و می رود ...

مثل همه آن رفتن ها...

که برگشتی نداشته اند...

مگر در رویاهایم...

 

دیشب و امشب چه فرقی می کند...

ماه کامل باشد و نزدیک...

یا که دور باشد و کوچک...

آن که کاهش می یابد...

و در محاق واقعی می رود...

من هستم که هرشب...

به تماشای ماه می نشینم...

و آن که هر بار می رود ماه است...

آدم چروکیده

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/30 21:35 ·

ماه در قاب پنجره...

پشت تکه های مرئی ابر...

از لابه لای درختان دوردست...

به یاد کسی خون می بارد...

و من درنگی می کنم...

تا تصویر کسی را در آن بجویم...

اما به خودم می رسم...

وقتی که دیگر او نیست...

 

از حالا به بعد...

رو به نقصان است...

چون من و تو...

با هر گام و هر روزی که می گذرد...

چیزی از ما کم خواهد شد...

این نقصان سال ها بعد خود را...

در غالب آدمی چروکیده...

در قاب آئینه به چشم خواهد آمد....

 

و شاید هم...

یکی از نشانه هایش...

فراموشی باشد...

آن گاه که هجوم خاطرها...

در ما طوفانی به راه خواهند انداخت...

و تنهایمان خواهند گذاشت...

آنچنان که سال ها پیش تنها مانده بودیم...

بی آن که بدانیم در ما چه اتفاق افتاده...

خلع سیاهی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/27 21:35 ·

در دل یک شب غریب...

چیست جز سیاهی و مه...

که سعی دارد...

تمام تصاویر که از روز...

در ذهنش نشسته را...

برای مدت کوتاهی فراموش کند...

و در خلع سیاهی...

مدتی را خلسه خود گم شود...

 

پشت ابرهای شب...

ماه همیشه کامل است...

نیازی نیست دائم لمس شود...

همین که حضور دارد...

همین که حسی او را لمس می کند...

در خلوتش با او روشن است...

و در رویاهایش هم قدم می شود با او...

کافی است...

 

گستره شب...

می تواند در یک نقطه...

محدود شود...

یا که به اندازه یک رویا...

دنیا را بگیرد...

این ذهن است که...

وسعت خود را شکل می دهد...

نه جهان هستی...

خارج از تصور ما

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/12 22:49 ·

درونم خالی است...

گاهی فکر می کنم که...

هیچ چیز وجود ندارد...

و همه چیز در حد هواست...

با این تفاوت که...

فقط تصور می شود...

آن هم با تصویری که...

فقط قابل دیدن است...

 

و در واقع همینطور است...

ما فقط در تصورات خود...

زندگی می کنیم...

خارج از تصور ما...

چیزی قابل لمس نیست...

هر چه هست در ماست...

حتی کلمات و نام ها....

که برای بیان به کار می بریم...

 

چه بیهوده...

در میان این همه تصویر...

در آسمان و ماه...

به دنبال تصویر آدم ها هستیم....

آدم های که خود را...

برای ما کشتند و رفتند...

و تنها یک تصویر از آنها مانده...

که آن هم واقعیت ندارد...