ساکن همیشگی
رنگ سیاهی...
از پشت شیشه...
دنیا را محدود کرده...
انگار جز این تکه از زمین...
دیگر هیچ کجا واقعیت ندارد...
سکوت از پشت شیشه...
فریاد می کشد...
اما گوش ها برای سکوت کر هستند...
چند قدم آن طرف تر...
باز جای پای ماه را...
می توان در آسمان دید...
دیگر به ماه خیره نمی شوم...
من می ترسم از ماه...
که اگر بخواهد مرا یاد کسی بیندازید...
و من او را نشناسم...
آن وقت همه بگویند او دیگر مجنون نیست...
شب را هنوز هم دوست دارم...
و ماه را...
من اگرچه فراموش کرده ام...
اما هنوز هم مدام یاد می کنم...
از آن که یادی از من نکرد...
رفت همچنان که آمده بود...
می خواست رهگذر باشد...
اما ندانست کسی اینجا ساکن همیشگی است...