واژه های از جنس آسمان

به دیدارت

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/09 21:22 ·

به دیدارت نخواهم آمد...

که من تمام روزهای که گذشت را...

چشم به راه ماندم...

تا تو از راهی که رفتی برگردی...

به دیدارت نخواهم آمد...

چون دفعه آخر که آمدم...

فقط غریبه ای بودم...

در میان یک عده آشنا...

 

من نه رفته ام...

و نه خواهم رفت...

اما بر هم نخواهم گشت...

من همین جا...

در کنار حس تنهایی خودم ایستاده ام...

مثل درختی در بیابانی خشک...

که چشم به راه روزهای ابریست...

و بارانی که نخواهد آمد...

 

می دانم سال ها بعد...

برایم سخت تر خواهد بود گذشتن...

اما برای رفتن...

باید بهانه ای باشد...

بی بهانه نمی توان گذشت...

و من هنوز بهانه ای را که...

از من گذشت فراموش نکرده ام...

مثل تمام گذشته ام...

در غالب کلمات

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/25 21:16 ·

هر کجای این جهان که باشم...

یک تکه از این آسمان...

برایم کافی است...

تا در غالب کلمات ببارم...

فرقی نمی کند آسمان...

ابری باشد یا صاف...

کلمات برای باریدن...

چیزی نمی خواهند جز تنهایی...

*

با کلمات...

برای مدت کوتاهی...

به زمین خواهم آمد...

و بار دیگر کم کم...

با رویاهایم اوج خواهم گرفت...

تا آن قسمت از آسمان...

که دلتنگ مانده...

و بار دیگر با کلمات خواهم بارید...

*

تمام من...

در این چرخه...

در حال آمد و شد است...

شاید روزی...

به سمتی رفتم و تا همیشه...

همانجا ماندگار شدم...

یا زمین یا آسمان...

تا در تقدیرم کلمات چه گفته باشند...

وسعت انسان ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/09 21:36 ·

دلتنگی انسان ها را...

اگر در زمین بکارند...

دیگر چیزی در آن نخواهد رویید...

اگر به آسمان ببرند...

دیگر شب و روز معنی نخواهد داشت...

هیچ کس جز خود انسان ها...

این حس را تحمل نخواهد کرد...

که وسعت انسان ها بی انتهاست...

 

بی خود نبود که...

از بین تمام هستی...

بار امانت را به انسان ها سپردند...

دل انسان ها می تواند بسیار گسترده باشد...

و هم زمان این قدر کوچک...

که برای همه عمر...

فقط برای یک نفر باشد...

و بعد از او دیگر جای نداشته باشد...

 

دنیا مگر چقدر وسعت دارد...

که انسان مدام بخواهد...

در آن تغییر مکان بدهد...

اصلا مگر برای آن که...

در دلی جایی ندارد فرقی می کند...

کجای این دنیا دلتنگ بماند...

آواره تر از آدم تنها...

حتی در خانه خودش، وجود ندارد...

رویای روزها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/07 21:52 ·

روزها درد می کشند...

به هر که می گویم...

می گوید بهار است و آغاز فصلی جدید...

انگار کسی از رویای روزها...

در این دنیا با خبر نیست...

انگار همه فراموش کرده اند که...

زندگی کوتاه است...

و در همین فصل ها خلاصه شده...

 

چرا کسی نمی فهمد...

جوانه زدن در سرما...

آفتابی و ابری شدن گاه و بی گاه...

سوزهای دم به دم...

رگبارهای بی امان...

زجه آسمان در آغاز بهار...

چشم های بلند انتظار در امتداد غروب...

همه و همه این ها نشانه عشق است...

 

انسان ها سزاوار تنهایی اند...

برای اینکه به فردا نمی اندیشند...

همه حواسشان به دیروز است...

اگر هم به فردا فکر کنند...

رد پای گذشته را می توان در آن دید...

انسان ها هیچ وقت تنها...

با خود به فردا نرفته اند...

تا از تنهایی خود عبرت بگیرند...

بال های آسودگی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/06 22:47 ·

من اگر بال داشتم...

برای یک لحظه هم...

بر روی این زمین بند نمی شدم...

بال های آسودگی...

مگر چه کم دارد از...

پاهای فرو مانده در تنهایی...

که من هر سال بمانم اینجا...

و درد را سبز نگه دارم...

 

دوست داشتم اگر قرار بود...

با درد هم سفر می شوم...

این مسافت کوتاه زندگی را...

در آسمان ها بگذرانیم...

میان ابرهای خاکستری...

تا همیشه هوای تازه...

صورتم را لمس کند...

نه حرف های که در دلم سنگینی می کند...

 

دوست داشتم با بال هایم...

تا آن دور دورها سفر کنم...

تا مرز فاصله را...

برای یک بار هم که شده طی کنم...

نه اینکه بمانم اینجا...

و با پاهایم...

مدام در بن بست تنهایی...

قدم بگذارم و برگردم...