واژه های از جنس آسمان

در غالب کلمات

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/25 21:16 ·

هر کجای این جهان که باشم...

یک تکه از این آسمان...

برایم کافی است...

تا در غالب کلمات ببارم...

فرقی نمی کند آسمان...

ابری باشد یا صاف...

کلمات برای باریدن...

چیزی نمی خواهند جز تنهایی...

*

با کلمات...

برای مدت کوتاهی...

به زمین خواهم آمد...

و بار دیگر کم کم...

با رویاهایم اوج خواهم گرفت...

تا آن قسمت از آسمان...

که دلتنگ مانده...

و بار دیگر با کلمات خواهم بارید...

*

تمام من...

در این چرخه...

در حال آمد و شد است...

شاید روزی...

به سمتی رفتم و تا همیشه...

همانجا ماندگار شدم...

یا زمین یا آسمان...

تا در تقدیرم کلمات چه گفته باشند...

من یک بیگانه ام

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/19 22:16 ·

بعد هر پرواز...

بعد هر رویا...

به خود بر می گردم...

به آن چهار دیواری تاریک...

خودم را می بینم که...

هنوز دلتنگ مانده ام...

مثل تک درختی میان بیابان...

مثل پرنده ای که از کوچ جا مانده...

 

ساعت ها هم اگر...

در میان رویاها بمانم...

همان یک لحظه که بر می گردم به خود...

و تنها و دلتنگ که می شوم...

تازه به عمق حادثه پی می برم...

 سال ها هم که بگذرد...

من هر بار دلتنگ و دلتنگ تر خواهم شد...

این ماجرا با گذر زمان بیگانه است...

 

من یک بیگانه ام...

با خودم...

و با تمام دور بری هایم...

از میان تمام آدم های روی زمین هم که بگذرم ...

یک آشنا مرا نخواهد دید...

حتی اگر به چشم من...

تمام آن ها آشنا باشند...

حتی در میان تمام آئینه های دنیا اگر نگاه کنم...

نیست شدن

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/27 22:29 ·

در مسیر باد...

زیر آسمان شب...

به نظاره ماه نشستم...

حس مبهم زیبایی بود...

با خودم او را مرور کردم...

نمی دانم این چندمین بار بود...

دیگر از دستم در رفته ...

این مدل حساب کتاب ها...

 

می دانم که حالم خوب نیست...

من خودم را خوب می شناسم...

حتما اتفاقی در حال رخ دادن است...

که من دلتنگ شده ام...

و هر روز بیشتر و بیشتر...

این حس را در خودم درک می کنم...

اما از دستم دیگر کاری بر نمی آید...

بعضی مواقع باید فراموش کرد...

حتی اگر شده به ظاهر...

 

کاش می شد...

از مسیر باد رفت...

و تمام زمین را طی کرد...

و به هر کجا سرک کشید...

ماندن دیگر چاره نیست...

باید خالی شد از آه...

وگرنه تا همیشه خواهی سوخت...

شاید چاره نیست شدن است...

قصه برگ ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/22 21:24 ·

پشت پنجره بسته...

پاییز همچنان نفس می زند...

گاهی زرد و گاهی قرمز...

و در آخر بوسه ای را...

حواله باد می کند تا...

آن را تقدیم زمین کند...

و این گونه بوسه ها...

در زیر پای عابران می شکنند...

 

چه نفس های که...

در خاطر برگ ماند...

نفس های غمگین و دلتنگ...

اینقدر غمگین که...

برگ سبز را به یک باره خشکاند...

و همانطور دلتنگ...

در میان باد و باران...

به دست فراموشی سپرده شد...

 

قصه برگ ها...

قصه آدم هاست...

حرف های که گاهی خورده شد...

و گاهی آهی سوزناک...

قصه آدم های که...

در خاطر برگ ها ماند و ماند...

تا حجم سنگین این حرف ها...

برگ را رنگ به رنگ کرد و...

به دست باد سپرد...

به زبان باران

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/19 21:31 ·

هیچ کس...

از هیچ کجای جهان نخواهد گذشت...

مگر این که بخشی از خودش را...

در آنجا جا بگذارد...

آری جهان پر است از...

آدم های ناقصی که...

در جای جای این دنیا...

آشنایی جا مانده دارند...

 

هر روز صبح...

آدمی از یک گوشه این دنیا...

بیدار می شود...

به دیدار خودش می آید...

صبحانه را با خودش میل می کند...

و بار دیگر به گوشه ای دیگر می رود...

و باز بر می گردد...

این گونه است که آدمی...

همیشه با خودش در رفت و آمد است...

 

آدمی همین آسمان است...

که مثل ابرها تکه تکه شده...

گاهی همه با هم...

به زبان باران می تراود...

و گاهی هر تکه اش در جایی...

به باران فکر می کنند...

آدمی گاهی به وسعت آسمان...

دلتنگ است...

دلتنگ روزهای که بر نخواهد گشت...