من یک بیگانه ام
بعد هر پرواز...
بعد هر رویا...
به خود بر می گردم...
به آن چهار دیواری تاریک...
خودم را می بینم که...
هنوز دلتنگ مانده ام...
مثل تک درختی میان بیابان...
مثل پرنده ای که از کوچ جا مانده...
ساعت ها هم اگر...
در میان رویاها بمانم...
همان یک لحظه که بر می گردم به خود...
و تنها و دلتنگ که می شوم...
تازه به عمق حادثه پی می برم...
سال ها هم که بگذرد...
من هر بار دلتنگ و دلتنگ تر خواهم شد...
این ماجرا با گذر زمان بیگانه است...
من یک بیگانه ام...
با خودم...
و با تمام دور بری هایم...
از میان تمام آدم های روی زمین هم که بگذرم ...
یک آشنا مرا نخواهد دید...
حتی اگر به چشم من...
تمام آن ها آشنا باشند...
حتی در میان تمام آئینه های دنیا اگر نگاه کنم...