هر چند کوتاه
·
1400/01/22 09:03
· خواندن 1 دقیقه
تو را در میان رویاها...
جایی در اوج خواستن...
آنجا که با چشم های بسته آمدم...
گم کرده ام...
نمی دانم الان...
کجای این کِشش ایستاده ای...
تا با سر بیایم...
برای برگردان خودم...
به مدار این جاذبه لعنتی...
اگر قرار بر سوختن است...
نمی خواهم اینطور...
ناتمام بمیرم...
اینطور تنها...
در دنیای از درد...
که آدم ها سرگردان اند...
من نمی خواهم تمام شوم...
می خواهم اگر درد می کشم...
از درد لذت ببرم...
و با لبخند به استقبال مرگ بروم...
اقاقیا ها را ببین...
که چگونه برای چند روز زندگی...
عاشقانه به هر چیز می پیچند...
و تا آنجا که بتوانند...
در دوست داشتن پیش می روند...
تا چشم ها را...
بار دیگر...
با لبخند آشتی دهند...
هر چند کوتاه...
هر چند دور...