بغض باغ

a1irez1 · 13:51 1401/11/24

صدای فرو خورده هق هق باغ...
از بغضی که...
در دل آسمان مانده...
سال هاست که پیداست...
شاید یک بار باید فریاد می زد...
دردی را که...
سایه های درون باغ را...
بیشتر از درختانش متورم کرده...

کلمات هستند...
کم رنگ تر از بغض باغ...
اما فراموش نخواهند شد هرگز...
هر چند تمام سعی بر این بود...
که پاک شوند از ذهن خاطره ها...
تا غریبه ها ندانند که...
آشنایی در این کلمات...
روزی خودسرانه پرسه زده...

باز زمستان...
باز کلمات و بغض های فرو خورده...
باز پنجره های بسته...
باز آسمان آبی با لکه های ابر...
گویی هیچوقت از ذهن این آسمان...
کلمات پاک نخواهند شد...
گویی رنگ باران گرفته باشند...
بی آنکه بخواهند ببارند...