پشت این فاصله ها...
نشسته ام در تاریکی شب...
و امیدوارم که...
در هوای ابری امشب...
ماه را ببینم...
چه انتظار عبثی...
در عمق این همه رویای مه آلود...
چشم ها نفوذ نخواهند کرد...
هرچند این انتظار...
تا همیشه نخواهد پایید...
روزی تمام رویاها را باد خواهد برد...
اما بعد از آن...
دیگر معلوم نخواهد بود که چشم ها...
هنوز در انتظار باشند...
یا فراموشش کنند...
گاهی چشم ها...
در پایان یک قصه...
به خواب می روند...
و بعد از آن دیگر به یاد نمی آورند که...
شبی را با چشم های باران...
در انتظار ماه بوده اند...
و دیگر هرگز...
چشم ها را به آسمان نمی دوزند...
دیشب ستارهای به دستم چسبید
با صابون شستم نرفت
با لیف سابیدم نرفت
دستم را تا صبح در آب گذاشتم
تا خیس بخورد
بلکه کنده شود
وقتی از خواب بیدار شدم
ستاره بر دستم
دریچهای بود
برای دیدار با کهکشانها
(پونه ندایی)
از مجموعه پس از بیداری، تاریکی را گم کردیم/
خیلی قشنگه
متنه خودتونه؟اگه نه اسم نویسنده شو اگه میشناسیدکه بگید بهم
بازم خیلی خیلی متن قشنگی بود
a1irez1
2 سال پیش
ممنون از لطف و توجهتون
بله
تمام نوشته از خودمه
a1irez1
2 سال پیش
ممنون از لطف و توجهتون
بله
تمام نوشته از خودمه
a1irez1
2 سال پیش
ممنون از لطف و توجهتون
بله
تمام نوشته از خودمه