چشم های باران

a1irez1 · 22:48 1400/08/12

پشت این فاصله ها...

نشسته ام در تاریکی شب...

و امیدوارم که...

در هوای ابری امشب...

ماه را ببینم...

چه انتظار عبثی...

در عمق این همه رویای مه آلود...

چشم ها نفوذ نخواهند کرد...

 

هرچند این انتظار...

تا همیشه نخواهد پایید...

روزی تمام رویاها را باد خواهد برد...

اما بعد از آن...

دیگر معلوم نخواهد بود که چشم ها...

هنوز در انتظار باشند...

یا فراموشش کنند...

 

گاهی چشم ها...

در پایان یک قصه...

به خواب می روند...

و بعد از آن دیگر به یاد نمی آورند که...

شبی را با چشم های باران...

در انتظار ماه بوده اند...

و دیگر هرگز...

چشم ها را به آسمان نمی دوزند...