واژه های از جنس آسمان

مچاله

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/03/12 19:36 ·

پشت خورشید...

به پناه نشسته بود...

مچاله، چون آدمی که...

عاشق شده...

لحظه هایش دردناک بودند...

این را می شد از...

حالت دست هایش خواند...

مثل تمام شعر های که می خواند...

 

انگار سوخته باشد...

حالت دست هایش به جدا...

در صورتش هنوز...

زبانه های آتش می سوختند...

می گویند از درون پوسید...

اما من می گوییم از درون سوخت...

نه یک بار...

که هزاران در هزاران بار...

 

برایش چند قطره اشکی ریختم...

شاید هم برای خودم...

من به اندازه او نمرده ام...

حتی به اندازه او نسوخته ام...

جنس جنونش را اما...

احساس می کنم که می شناسم.‌..

شاید چون بارها...

تا مرزش رفته ام و برگشته ام...

یک بیابان تو

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/22 22:34 ·

یک بیابان تو...

یک تکه ابر من...

کجا ببارم که...

اشک هام را حس کنی...

من بعد باریدن نخواهم بود...

چون کلمات در قالب صدا...

وقتی ادا شوند.‌..

فقط یک نقل قول خواهند بود...

 

من حرف هایم را...

هنوز نزده ام...

فقط کلمات را سیاه می کنم...

تا شاید روزی...

چشمهایت مرا با این کلمات...

به یاد بیاورند...

هر چند روزگاری دیر...

هر چند بعد عمری دور...

 

من اگر روزی جزئی از بیابان شوم...

سرد و خاموش خواهم بود...

چون یک بار برای همیشه سوخته ام...

بعد از آن دیگر نخواهم سوخت...

فقط به خواب خواهم رفت...

به اندازه تمام روزهایی که...

بیدار بوده ام...

حتی در میان کابوس هایم...

بار امانت

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/23 18:54 ·

ستاره باران است...

آسمان را...

هرگز اینطور...

اشک بار ندیده بودم...

اشک های برقدار...

که در حال سقوط هم...

انگارجان دارند... 

و چیزی...

هنوز در آن ها می درخشد...

 

می دانی...

حتما این ها عاشق اند...

که در لحظه های آخر...

هنوز نور امیدی در آنها می درخشد...

انگار در مراسم تشییع خود...

خودشان...

برای خودشان اشک می ریزند...

 

درد زیستن...

برای آدمی سنگین بود...

چرا باید...

بار امانت را به دوش می کشید...

مگر از کوه هم سنگ تر بود...

که زیر این بار...

نشکند و خرد نشود...

مگر آدمی را...

نشکن ساخته بود خدا...