واژه های از جنس آسمان

مچاله

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/03/12 19:36 ·

پشت خورشید...

به پناه نشسته بود...

مچاله، چون آدمی که...

عاشق شده...

لحظه هایش دردناک بودند...

این را می شد از...

حالت دست هایش خواند...

مثل تمام شعر های که می خواند...

 

انگار سوخته باشد...

حالت دست هایش به جدا...

در صورتش هنوز...

زبانه های آتش می سوختند...

می گویند از درون پوسید...

اما من می گوییم از درون سوخت...

نه یک بار...

که هزاران در هزاران بار...

 

برایش چند قطره اشکی ریختم...

شاید هم برای خودم...

من به اندازه او نمرده ام...

حتی به اندازه او نسوخته ام...

جنس جنونش را اما...

احساس می کنم که می شناسم.‌..

شاید چون بارها...

تا مرزش رفته ام و برگشته ام...

آتش

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/25 08:57 ·

آتش...

چهارشنبه سوری...

چه روز آشنایی...

واژه های گرمی که همه سال...

آدم را می سوزاند...

یا خاطره های که هنوز...

و بعد از این همه مدت...

هنوز داغ هستند و می سوزانند...

 

نه زردی من رفت...

نه سرخی آتش به من رسید...

فقط و فقط...

سوختنش را حس کردم...

شاید باید همه خاطره ها را...

در همان آتش می سوزاندم...

و هفت بار از رویش می پریدم...

تا خودم نسوزم...

 

اما نه...

باز رویا خواهم ساخت...

و باز خاطره ها را مرور خواهم کرد...

و همچنان خواهم سوخت...

که سوختن بخشی از زندگیست...

مثل ققنوسی که...

بار دیگر متولد خواهد شد...

و قصه ای تازه که جان خواهد گرفت...

خط چشم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/16 22:07 ·

چیست دنیا...

یادی و آهی...

می سوزاند بی آتش....

به یک باره استخوان آدمی را...

با دنیایی از خاطره...

آدمی چیست که این‌گونه...

می سوزد و می سوزد...

خون دل می شود...

 

در درونم سیاوشی است که...

از بد حادثه...

در گستره آتش خود گرفتار شده...

و راهش را به سمت بیرون نمی یابد...

اگر این گونه بماند...

تا همیشه در خود گم خواهد شد...

مثل شعله ای که...

سمت بالا پر کشید و...

دیگر دیده نشد...

 

شعله ای از چشمانش...

به جانم مانده...

هر بار که گُر بگیرد...

مرا به اندازه یک پرتره سیاه قلم...

در ازدحام رفت آمد مردمکان...

از خط چشمان عمیقش...

که به یادم مانده...

می سوزاند و سیاه می کند...

دچار پاییز

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/24 21:08 ·

ای کاش برای یک بار هم که شده...

می پرسیدی...

که در چشم های تو...

چه چیزی را دیدم...

و تا کجا در عمق چشمانت...

غرق شدم...

شاید این طور...

حال مرا بهتر می فهمیدی...

 

می دانی پاییز چرا پاییز شد...

تا به حال فکر کردی چرا...

در ابتدای فصل سرما...

پاییز به یک باره...

به رنگ آتش در می آید و...

می سوزد و سیاه می شود...

شاید هرگز دچار پاییز نشدی...

و برای همین هیچ وقت...

از خودت سوال نپرسیدی...

 

شاید اصلا اینطور بهتر است...

که اصلا آدمی هیچ چیز را نداند...

تا راحت تر بگذرد...

از میان فصل ها...

آری...

حتما اینطور بهتر است...

دانستن درد دارد...

و به اندازه غم آدم ها عذاب آور است...

هم درد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/08 19:27 ·

در تمام مسیر کوه ها...
نام مرا بنویسید...
بگذارید از رویش هر گیاه...
در دل کوه ها...
فریادی به پا خیزد...
که حرفش را با رویش عاشقانه ای...
به گوش عاشقان واقعی برساند...
خصوصا در آن مسیر های که...
با هر نگاهی به پشت سر...
فریادم را فرو خوردم...

سکوت در مقابل درد...
مثل مرگ است...
در مقابل رویایی ناتمام...
چه کسی می فهمد...
حال درختی را که...
در انزوای خود سبز نشده...
و در بهار دچار پاییز شده...
نه برای این که نتوانست نفس بکشد...
برای این که با آتشی پنهان...
از درون سوخته بود...

برای نسلی که...
در آتش به دنیا آمده...
سوختن نباید دردناک باشد...
اما اگر به ریشه درد نگاه کنی...
متوجه می شوی...
جرقه های سوختن را...
از همان کسی خوردی که...
با تو هم نسل بود...
هم درد بود...
اما همراه نبود...