واژه های از جنس آسمان

رها کنیم

a1irez1 · 16:47 1401/03/16

بیا برای یک بار هم که شده...

عشق را از همان آغاز...

نمی دانم حالا هر کجا شده...

در نگاه اول...

یا به مرور...

بلاخره از یک جایی وارد می شود...

رها کنیم...

به جای تمام نیمه های راه...

 

حتما حس بهتری خواهد داشت...

این که بین خواستن و نخواستن...

به جای درگیرش شدن...

با اقتدار کامل.‌..

از همان ابتدا ولش کنیم...

حتی شده بی جواب...

شاید فکر کند که ما آدم ها...

دیوانه هستیم...

 

از درد کشیدن عشق...

هرگز لذتی نمی برم...

حتی احساس گناه می کنم...

فرقی ندارد که چه کسی مقصر کیست.‌‌.‌.

و مهم هم نیست...

اما از این که عشق را دردمند ببینم...

دل خون خواهم شد...

چون می دانم که زنده است و احساس دارد...

مچاله

a1irez1 · 19:36 1401/03/12

پشت خورشید...

به پناه نشسته بود...

مچاله، چون آدمی که...

عاشق شده...

لحظه هایش دردناک بودند...

این را می شد از...

حالت دست هایش خواند...

مثل تمام شعر های که می خواند...

 

انگار سوخته باشد...

حالت دست هایش به جدا...

در صورتش هنوز...

زبانه های آتش می سوختند...

می گویند از درون پوسید...

اما من می گوییم از درون سوخت...

نه یک بار...

که هزاران در هزاران بار...

 

برایش چند قطره اشکی ریختم...

شاید هم برای خودم...

من به اندازه او نمرده ام...

حتی به اندازه او نسوخته ام...

جنس جنونش را اما...

احساس می کنم که می شناسم.‌..

شاید چون بارها...

تا مرزش رفته ام و برگشته ام...

ساکن همیشگی

a1irez1 · 22:31 1400/11/04

رنگ سیاهی...

از پشت شیشه...

دنیا را محدود کرده...

انگار جز این تکه از زمین...

دیگر هیچ کجا واقعیت ندارد...

سکوت از پشت شیشه...

فریاد می کشد...

اما گوش ها برای سکوت کر هستند...

 

چند قدم آن طرف تر...

باز جای پای ماه را...

می توان در آسمان دید...

دیگر به ماه خیره نمی شوم...

من می ترسم از ماه...

که اگر بخواهد مرا یاد کسی بیندازید...

و من او را نشناسم...

آن وقت همه بگویند او دیگر مجنون نیست...

 

شب را هنوز هم دوست دارم...

و ماه را...

من اگرچه فراموش کرده ام...

اما هنوز هم مدام یاد می کنم...

از آن که یادی از من نکرد...

رفت همچنان که آمده بود...

می خواست رهگذر باشد...

اما ندانست کسی اینجا ساکن همیشگی است...

از جنس ماه

a1irez1 · 19:54 1400/07/04

از کدام آسمان می آیی...

که مهربانی را...

این گونه رام خود کرده ای...

لبخندت را از کدام...

ستاره به ارث برده ای...

که قند در دل آب می کند...

چشمانت را باید...

لا جرعه سر کشید...

تا چشم ها را نسوزاند...

 

تو از جنس خاک نیستی...

تو از جنس نوری...

از جنس ماه...

که آسمان را...

مجنون خود کرده...

تو که نباشی...

آسمان هم تاریک است...

مثل یک کابوس دنباله دار...

 

تو را خواب می بینم...

تو بهترین رویایی...

که از سرزمین عشق...

بر روی زمین کوچ کرده...

تا دلی از اعماق تاریکی...

جوانه بزند و...

شعر چشمانت را بسراید...

بیا و هی بیا

a1irez1 · 18:55 1400/06/05

بیا و هی بیا...

مهرت را در دلم بینداز...

من به تو تشنه ام...

نبودت فقط مرا تشنه تر می کند...

من کی از تو سیر می شوم...

یا که از نبودت ناامید خواهم شد...

من همچنان و همیشه...

در انتظار تو هستم...

 

شاید تو بگویی...

زمان همه چیز را حل خواهد کرد...

اما من می دانم که...

اینطور نخواهد بود...

و زمان فقط مرا...

صبورتر نشان خواهد داد...

وگرنه چیزی از عطش من...

برای خواستنت را کم نخواهد کرد...

 

شاید اگر...

همین چند سطر را...

نمی نوشتم...

و یا که...

در رویاهایم تو را...

صدا نمی کردم...

من هم مجنون می شدم...

چه کسی می داند...

شاید همین حالا هم باشم...