واژه های از جنس آسمان

ساکن همیشگی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/04 22:31 ·

رنگ سیاهی...

از پشت شیشه...

دنیا را محدود کرده...

انگار جز این تکه از زمین...

دیگر هیچ کجا واقعیت ندارد...

سکوت از پشت شیشه...

فریاد می کشد...

اما گوش ها برای سکوت کر هستند...

 

چند قدم آن طرف تر...

باز جای پای ماه را...

می توان در آسمان دید...

دیگر به ماه خیره نمی شوم...

من می ترسم از ماه...

که اگر بخواهد مرا یاد کسی بیندازید...

و من او را نشناسم...

آن وقت همه بگویند او دیگر مجنون نیست...

 

شب را هنوز هم دوست دارم...

و ماه را...

من اگرچه فراموش کرده ام...

اما هنوز هم مدام یاد می کنم...

از آن که یادی از من نکرد...

رفت همچنان که آمده بود...

می خواست رهگذر باشد...

اما ندانست کسی اینجا ساکن همیشگی است...

آشفته بازار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/08 22:21 ·

اعتمادی نیست...

به خواب هایم دیگر...

هر کسی را که بخواهد...

و از هر کجا که باشد...

پایش را باز می کند در میان رویاهایم...

آن وقت کابوس می شود...

رنگ می گیرد و دور می شود...

من این خواب ها را دوست ندارم...

 

می خواهم هنوز پاییز باشد...

دلم برای پاییز تمام شده می سوزد...

وقت گریستن را گم می کنم...

و به کل فراموش می کنم که باید بمانم...

می روم مثل رهگذری...

که وقت ماندنش تمام شده...

نمی دانم مقصد بعدی کجاست...

بخواهم هم نمی توانم بمانم...

چون همچنان می برندم...

 

آشفته بازاری شده...

نه رفتنم دست خودم هست...

نه ماندم...

اگر به من بود..

با همان خواب که...

با تو هم سفر شده بودم...

می ماندم و به رفتن ادامه می دادم...

تا دست مایه این همه کابوس نباشم...