آشفته بازار
·
1400/09/08 22:21
·
اعتمادی نیست...
به خواب هایم دیگر...
هر کسی را که بخواهد...
و از هر کجا که باشد...
پایش را باز می کند در میان رویاهایم...
آن وقت کابوس می شود...
رنگ می گیرد و دور می شود...
من این خواب ها را دوست ندارم...
می خواهم هنوز پاییز باشد...
دلم برای پاییز تمام شده می سوزد...
وقت گریستن را گم می کنم...
و به کل فراموش می کنم که باید بمانم...
می روم مثل رهگذری...
که وقت ماندنش تمام شده...
نمی دانم مقصد بعدی کجاست...
بخواهم هم نمی توانم بمانم...
چون همچنان می برندم...
آشفته بازاری شده...
نه رفتنم دست خودم هست...
نه ماندم...
اگر به من بود..
با همان خواب که...
با تو هم سفر شده بودم...
می ماندم و به رفتن ادامه می دادم...
تا دست مایه این همه کابوس نباشم...