واژه های از جنس آسمان

راه فریاد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/18 21:43 ·

در کابوس هایمان...

چه کسی فتنه انگیز شده...

که صدای فریادمان...

از گلو خارج نمی شود...

انگار از درون مسخ شده ایم...

و صدایمان را قبل از هر کابوس...

کسی با خود برده...

که راه فریاد بر ما بسته است...

 

در این کابوس...

نمی دانم به دنبال چه هستم...

اما دلم می خواهد بدانم...

که برای چه...

از درون خفه شده ام...

چرا حتی در خواب هایم...

نمی توانم حرفم را بزنم...

یا که از خودم دفاع کنم...

 

شاید باید خواب هایم را...

به آب روان بسپارم...

تا برود به انتهای دنیا...

چه خوب چه بد...

چه خواب شیرین چه کابوس...

شاید آنجا مرا رها کنند...

برای چیزی که واقعیت ندارد...

همان بهتر که دور بماند...

از حوادث یک خواب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/29 21:45 ·

یک درد بی کران ...

و دلتنگی که آواره من است...

از حوادث یک خواب...

تا کی از آسمان بگویم...

از ابر و پرواز...

و پرنده ای که رفته...

تا برنگردد...

من هیچ کدام را قبول ندارم...

 

نمی توانم کلمات را...

بیشتر از این بپیچانم...

و از هر چه بگویم جز خودم...

از دردی که به حد اشباع رسیده...

دلتنگی، دلتنگی، دلتنگی...

همین قدر فراگیر...

اما چه کسی باور می کند که...

بهار پر از درد باشد...

 

گاهی کم می آورم...

کسی را که هیچ وقت نبوده...

نمی دانم چرا آمده بود...

و چرا رفت...

اما معنی درد و دلتنگی را...

خوب به من فهماند...

شاید اگر او نبود...

عمق هیچ عشقی را باور نمی کردم...

اینقدر دور

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/21 21:21 ·

نمی دانم چند بار به خوابت آمده ام...

چه گفته ام و...

تو چه جواب داده ای...

شاید هم نه...

هرگز به خوابت نیامدم...

چون من همیشه نبوده ام...

بر خلاف تو...

که ثانیه ای یاد مرا ترک نکردی...

*

تو اما گاه گاهی...

به خوابم می آیی...

و من فقط نگاهت می کنم...

درست مثل آن روز...

و بعد در چشمانت دور می شوم...

اینقدر دور...

که دیگر خودم را...

در چشمانت نمی بینم...

*

تو آئینه ای بودی...

که من باید خودم را...

در تو می دیدم...

اما من دلم می خواست تو را ببینم...

پس خیره شدم به چشمانت...

آنقدر نزدیک شدم به تو...

که غرق دیدن خودم شدم...

و تو را در چشمانت گم کردم...

در قالب یک خواب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/28 22:36 ·

در میان خواب هایم هم...

حتی وقتی که تو حضور داشتی...

من، تنها یک انعکاس بودم...

انعکاسی از آئینه ای که...

کسی نمی خواهد خودش را...

برای لحظه‌ای هم که شده...

در آن ببینید...

در حالی که دلتنگ یک دیدار بود...

 

همه ماجرا...

در همان شهر سنگ و شیشه...

اتفاق افتاد...

در قالب یک خواب...

شاید منِ بی تاب، تشنه یک دیدارم...

اما بعد از آن خواب...

هیچ شبی را تا خود صبح نخوابیدم...

شاید ،شاید چون از خواب می ترسیدم...

 

نمی خواهم در خواب هایم هم...

تو را غمگین ببینم...

من تو را...

محکم تر از آسمان می‌خواستم...

آن آسمان که در کرانه هایش...

غروبی را تا همیشه در انتظار است... 

من قلب تو را عاشق تر از زمین...

در آغاز هر بهار می خواستم...

خاکستری ترین خاطره ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/23 22:39 ·

باران و باران و باران...

از این همه خواب باران...

فقط قایقی تعبیر خواهد شد...

برای گذشتن و رسیدن به...

شهر پشت دریاها...

وقتی رودها خشک شده اند...

وقتی راهی به دریا نیست...

هیچ قایقی هم در کار نخواهد بود...

 

باور کن...

زمین همه جا همین رنگی است...

و از آسمانش گاه گاهی...

باران خواهد آمد...

خاکستری ترین خاطره ها...

در این روزها جان خواهند گرفت...

نه اشتباه نکن زنده نخواهند شد...

فقط برای زمان اندکی لبخند خواهند شد...

 

باران آخرین انتقام است...

از فصلی که هنوز تمام نشده...

شکوفه داده بود...

اما مگر به این بهانه ها...

می توان فصل ها را متوقف کرد...

چرخ روزگار چنان بلند است...

که از منجلاب من و تو...

به لحظه ای خواهد گذشت...