واژه های از جنس آسمان

پر از فاصله

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/23 21:38 ·

دلم تنگ شده...

برای روزهای عاشقی...

برای روزهایی که نگران بودم...

و در تشویش یک رویای تازه...

مضطرب بودم...

برخلاف این روزها...

که آرامم...

آرامشی از جنس سوگواران...

 

روزهای یکنواخت...

آدمی را می بلعد...

و در جایی دیر هنگام...

آدمی را گیج و مبهوت...

در گوشه ای از خودش...

بالا خواهد آورد...

آنگاه که دیگر حتی خود آدمی...

توان تحمل خود را ندارد...

 

افسوس که...

پشت دیروز ها...

دیروزهای دیگر تلنبار شده...

و هرگز نمی توان برگشت...

به آن لحظه های که...

هنوز وجود دارند...

بی هیچ کم و کاستی...

فقط در از فاصله اند...

اینقدر دور

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/21 21:21 ·

نمی دانم چند بار به خوابت آمده ام...

چه گفته ام و...

تو چه جواب داده ای...

شاید هم نه...

هرگز به خوابت نیامدم...

چون من همیشه نبوده ام...

بر خلاف تو...

که ثانیه ای یاد مرا ترک نکردی...

*

تو اما گاه گاهی...

به خوابم می آیی...

و من فقط نگاهت می کنم...

درست مثل آن روز...

و بعد در چشمانت دور می شوم...

اینقدر دور...

که دیگر خودم را...

در چشمانت نمی بینم...

*

تو آئینه ای بودی...

که من باید خودم را...

در تو می دیدم...

اما من دلم می خواست تو را ببینم...

پس خیره شدم به چشمانت...

آنقدر نزدیک شدم به تو...

که غرق دیدن خودم شدم...

و تو را در چشمانت گم کردم...

دستانت

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/06 19:08 ·

با نگاهی خیره...

و لبخندی ناتمام...

قرار بود تا...

در چشمانت طرح عشق را...

برای همیشه حک کنم...

 

اما انگار اشتباه کردم...

و چشمانت را...

با یک نگاه طولانی...

برای همیشه در چشمانم حک کردم....

 

من همیشه...

طرح های خوبی می کشیدم...

اما این بار...

قبل از دست به قلم شدن...

طرحم را...

در دنیایی از سیاهی...

گم کرده ام...

 

کاش می آمدی تا...

باز رو به صفحه ای سپید...

با دستانت...

این روزها را ورق می زدیم...

می دانم روزگاری بعد...

دستانم در حسرت دستانت...

بی وقفه خواهد لرزید...