واژه های از جنس آسمان

نورهای دور

a1irez1 · 00:41 1401/04/22

کهکشان ها چنان از هم دور هستند...

که حتی وجود فاصله ها...

در آن از یاد خواهد رفت...

و در زمانی دیگر به یاد خواهد آمد...

آن هم در حد یک تصویر کلی...

که تمام جهان در آن...

به اندازه یک ذره هم...

به چشم نخواهد آمد...

 

آدم ها چه کوته عمر می کنند...

انگار پلک زدنی است ناقص...

از میلیارد ها سال...

که در ابتدای همان پلک زدن...

از یاد رفته اند...

انگار قرار نیست جهان کسی را...

به این زودی ها به یاد بیاورد...

مگر عشق را که همیشه ماندگار است...

 

چه سخت است...

از میان میلیارد ها سال...

در انبوه عظمت جهان...

گردی سوار بر خیالش...

به دنبال کسی باشد که...

در مقایسه با عظمت جهان دیگر وجود ندارد...

اصلا چگونه می توان خود تاریک را...

در میان انبوه نورهای دور پیدا کرد...

پرستو ها و پرواز

a1irez1 · 22:40 1401/04/08

حرف دارم...

با آن پرستوی که...

امسال خانه ما را...

بی بهار گذاشت...

تا نه آمدنش را ببینیم...

و نه دلیل رفتنش را بدانیم...

گاهی فکر می کنم پرنده ها...

از آدم ها یاد می گیرند...

 

آسمان این حوالی...

خالی مانده از...

پرستو ها و پرواز...

و صدایی که زندگی را...

در مدار سبز روییدن...

نگه می داشت...

چقدر گم کرده های ما...

این روزها زیاد شده...

 

اگر تابستان هم...

بی پرستو ها ادامه پیدا کند...

چه کسی پیام آدم ها را...

در سر پنجه های خود...

زیر قطره های باران...

لمس خواهد کرد...

چه کسی از اندوه پیام ها...

کم خواهد کرد در عمق فاصله ها...

پر از فاصله

a1irez1 · 21:38 1401/01/23

دلم تنگ شده...

برای روزهای عاشقی...

برای روزهایی که نگران بودم...

و در تشویش یک رویای تازه...

مضطرب بودم...

برخلاف این روزها...

که آرامم...

آرامشی از جنس سوگواران...

 

روزهای یکنواخت...

آدمی را می بلعد...

و در جایی دیر هنگام...

آدمی را گیج و مبهوت...

در گوشه ای از خودش...

بالا خواهد آورد...

آنگاه که دیگر حتی خود آدمی...

توان تحمل خود را ندارد...

 

افسوس که...

پشت دیروز ها...

دیروزهای دیگر تلنبار شده...

و هرگز نمی توان برگشت...

به آن لحظه های که...

هنوز وجود دارند...

بی هیچ کم و کاستی...

فقط در از فاصله اند...

کاش جرأت داشتم

a1irez1 · 21:34 1401/01/14

دلتنگی هایم را...

به دست باد می سپارم...

مسافت، حجم زیادی از دلتنگی را...

در دلم جا می گذارد...

انگار این حس...

سنگین تر از آن است که...

بخواهد فاصله ها را طی کند...

به ناچار همچنان در دلم خواهد ماند...

 

بعضی حرف ها را...

نمی توان به کسی گفت...

فقط باید فرو خورد...

یا با بغض...

یا با نگاه و عمیق شدن در آسمان...

این هوایی نیست که ببارد...

این فصلی نیست که سبز شود...

این دردی نیست که فریاد شود...

 

کاش می توانستم حرفهایم را...

چون باران ببارم...

یا که دلتنگی هایم را...

در چند سطر شعر بگویم...

کاش جرات داشتم تا...

دردم را فریاد کنم...

یا که راحت بگویم هنوز هم دوستت دارم...

تا کمی سبک شوم...

شاید دیگر هرگز

a1irez1 · 22:48 1401/01/02

قدم به قدم...

فاصله خواهیم گرفت از...

کودکی که آرزوی بزرگ شدن داشت...

کودکی که حالا خوب می داند...

هرگز نباید عجله می کرد...

نباید اینقدر راحت از کنار لحظه ها می گذشت...

اینجا چیزی نیست...

جز فاصله و فاصله....

 

مهم نیست چند قدم...

در این مسیر برداشته شده...

از این جا به بعد...

باید معکوس شمارش کرد...

برای قدم های که مانده...

بعد از این دائم زود دیر خواهد شد...

و ناگهان همه چیز به سرعت...

از جلوی چشم ها خواهد گذشت...

 

هنوز باران می بارد...

انگار دل آسمان گرفته...

شاید دیگر هرگز...

آسمان صاف صاف نشود...

غم که باشد همه چیز هست...

حتی آن که دیگر نیست...

اصلا هیچ کس مثل غم...

یاد او را زنده نگه نمی دارد...