واژه های از جنس آسمان

چشم های باران

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/12 22:48 ·

پشت این فاصله ها...

نشسته ام در تاریکی شب...

و امیدوارم که...

در هوای ابری امشب...

ماه را ببینم...

چه انتظار عبثی...

در عمق این همه رویای مه آلود...

چشم ها نفوذ نخواهند کرد...

 

هرچند این انتظار...

تا همیشه نخواهد پایید...

روزی تمام رویاها را باد خواهد برد...

اما بعد از آن...

دیگر معلوم نخواهد بود که چشم ها...

هنوز در انتظار باشند...

یا فراموشش کنند...

 

گاهی چشم ها...

در پایان یک قصه...

به خواب می روند...

و بعد از آن دیگر به یاد نمی آورند که...

شبی را با چشم های باران...

در انتظار ماه بوده اند...

و دیگر هرگز...

چشم ها را به آسمان نمی دوزند...

جاده ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/24 18:52 ·

این بار...

تو بزن به دل جاده ها...

و مرا در هر قدم آن یاد کن...

بگذار بهت بگوییم دلتنگی...

چه نرم و نازک...

آدمی را با خود می برد...

تا اوج تنهایی...

 

جاده ها چه غریبه ستیز اند...

کافی است بفهمند تنهایی...

تا دلتنگت کنند...

کافی است بفهمند عاشقی‌...

تا غم غربت عشق را...

مهمانت کنند...

به بهانه تنها نبودن...

آن وقت غم عالم را حس خواهی کرد...

 

جاده ها...

وقتی مرا تنها یافتند...

که از تو جدا شدم...

بعد از آن دیگر نتوانستم پیدایت کنم...

حتی در رویاهایم...

و حتی از میان این همه فاصله...

ای کاش همان جا می ماندم...

تا بهانه دست فاصله ها ندهم...

غریبه ای آشنا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/20 19:04 ·

فصل کوچ است...

پرستو ها خواهند رفت بار دیگر...

بی آنکه تو را این حوالی...

دیده باشند...

دو فصل تمام گذشت...

مثل سالهای است که هنوز...

هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده بود...

 

انتظار وقتی...

سنگین خواهد بود...

که تو کوله باری از خاطره ها را...

هر کجا که بروی با خود می بری...

انگار که نباید هیچ وقت...

زمین گذارده شوند...

که شاید همان لحظه...

غریبه ای آشنا از راه برسد...

 

می دانم هر چه که...

دورتر شوم...

زمان سریع تر خواهد گذشت...

تا فاصله ها را بیشتر کند...

انگار همه دست به دست هم داده اند...

تا هر چه بیشتر...

مرا از آن من که دوستش می داشتم...

دور کنند...

شهریور است

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/01 18:58 ·

شهریور است...

آغاز فصل بادهای عصر...

که دل را...

با هر وزش می کند و می برد...

هر لحظه و با هر وزش...

دل منتظر است...

تا شاید خبری داشته باشد...

از آن دور بی خبر...

 

شهریور را...

با گذر همین بادها خواهم گذراند...

با همین بادهای عصر...

که میان دو فاصله را...

با گذشتن و گذشتن پر می کنند...

در این روزهای بی خبری...

همین انتظار...

برای رسیدن یک باد و یک خبر...

برای دل غنیمتی است...

 

شالیزار پر از خالی...

میزبان مترسکی است...

که باد از میان دستانش خواهد گذشت...

مترسک خوب می داند که...

آخرین ماه فصل گرم است...

و بعد از این...

پا خواهد گذاشت به...

فصل رنگ ها و باران...

که آغاز سرماست...

همان فصل آخر ...

شهریور است

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/01 18:58 ·

شهریور است...

آغاز فصل بادهای عصر...

که دل را...

با هر وزش می کند و می برد...

هر لحظه و با هر وزش...

دل منتظر است...

تا شاید خبری داشته باشد...

از آن دور بی خبر...

 

شهریور را...

با گذر همین بادها خواهم گذراند...

با همین بادهای عصر...

که میان دو فاصله را...

با گذشتن و گذشتن پر می کنند...

در این روزهای بی خبری...

همین انتظار...

برای رسیدن یک باد و یک خبر...

برای دل غنیمتی است...

 

شالیزار پر از خالی...

میزبان مترسکی است...

که باد از میان دستانش خواهد گذشت...

مترسک خوب می داند که...

آخرین ماه فصل گرم است...

و بعد از این...

پا خواهد گذاشت به...

فصل رنگ ها و باران...

که آغاز سرماست...

همان فصل آخر ...