واژه های از جنس آسمان

قصه یک نگاه

a1irez1 · 21:40 1401/02/03

شاید روزی...

کتابی بنویسم از قصه ما...

و در کتابخانه کوچک اتاقم...

در کنار کتابی که...

شاید هرگز نباید می خواندم...

گذاشتم تا بماند به یادگار...

برای روزهای که...

باید خاک بخورد و خاک بخورم...

 

قصه یک نگاه...

و عمق چشم های که...

مرا در خود فرو برد...

خود یک کتاب بلند خواهد شد...

به شرطی که روزی...

بخواهم آن را...

با آدم های دیگر تقسیم کنم...

اما فعلا می خواهم خودخواه بمانم...

 

منتظر روزی هستم...

تا واقعیت را بپذیرم...

و جرات گفتن همه واقعیت ها را...

داشته باشم...

نه حالا که...

چشم بسته ام بر خود...

و هر آنچه باید می دیدم و ندیدم...

من حتی جرات دیدن چشم های خودم را ندارم...

واژه های دوست داشتن

a1irez1 · 22:30 1400/12/15

هرگز لمس نخواهم کرد...

واژه هایی را که...

در چشم هایم نخواندی...

تا برای همیشه بکر بماند...

مانند سرزمینی کشف نشده...

مانند آسمان بلند و آبی...

که دست کسی به آن نرسیده...

از بس که قامتش بلند است...

 

واژه های دوست داشتن را...

نباید هرگز جار زد...

چون خیلی ها منتظرند...

تا با چشم های خود...

در آغوش بگیرند این واژه ها را...

این واژه ها باید ته چشم ها.‌..

در عمق وجود هر فردی...

بماند، گاهی برای همیشه...

 

شاید آن گوشه از وجود هر آدمی...

که جایگاه این واژه هاست...

برای همیشه تاریک بماند...

اما بی شک روزی...

برای کسی روشن شده...

چون این واژه ها برای هر کسی نیست...

و هر کسی نمی تواند آن را...

در عمق چشم ها بخواند...

خواب و باز خواب

a1irez1 · 22:10 1400/10/17

خواب و باز خواب...

دنیای ما بیشتر از همه چیز...

در دنیای خواب ها...

اتفاق می افتاد تا در واقعیت...

وقتی در بیداری من...

میان چشم هایم انعکاسی نداری...

در دنیای خواب همان بهتر که...

دچار کابوس شوم...

 

گاهی خواب هایم را...

از یاد می برم...

انگار در حال محو شدن است...

آن تصویر که در میان جان داشتم...

می ترسم از این که...

روزی در میان خیابان...

با غریبه ای مواجه شوم که...

برایم آشناست...

 

نمی دانم کجا بودم...

یا که از کدام مسیر آمدی...

تنها تو را به یاد می آورم...

آری تو بودی خود خودت...

من هنوز هم...

بعد این همه مدت...

و بعد تمام فراموشی های ارادی...

تو را خوب به یاد دارم...

چشم های باران

a1irez1 · 22:48 1400/08/12

پشت این فاصله ها...

نشسته ام در تاریکی شب...

و امیدوارم که...

در هوای ابری امشب...

ماه را ببینم...

چه انتظار عبثی...

در عمق این همه رویای مه آلود...

چشم ها نفوذ نخواهند کرد...

 

هرچند این انتظار...

تا همیشه نخواهد پایید...

روزی تمام رویاها را باد خواهد برد...

اما بعد از آن...

دیگر معلوم نخواهد بود که چشم ها...

هنوز در انتظار باشند...

یا فراموشش کنند...

 

گاهی چشم ها...

در پایان یک قصه...

به خواب می روند...

و بعد از آن دیگر به یاد نمی آورند که...

شبی را با چشم های باران...

در انتظار ماه بوده اند...

و دیگر هرگز...

چشم ها را به آسمان نمی دوزند...

چشم های نگران

a1irez1 · 19:11 1400/06/28

شاید در مورد عشق اشتباه می کردم...

حتما همینطور هست...

این را چشم هایت به من گفت...

آن زمان که خواستم...

شباهتی را در چشم هایت جستجو کنم...

اما آدم ها با هم فرق دارند...

حتی جنس عشقشان با هم فرق دارد...

 

و ما آدم ها...

چه دیر هم را می شناسیم...

آن همه تجربه اعتماد به آدم های اشتباهی...

بعد از این همه تلف شدن عمر...

به چه کار می آید وقتی...

قرار است همه را فراموش کنیم...

جز یک نفر که...

دیر آمده اما به روشنی ماه آمد...

 

کاش زودتر از آن که...

تاریکی را بکشیم بر رویاهامان...

به آئینه ها نگاه کنیم...

آنجا که پشت سر ما...

چشم های روشنی...

تمام مدت که...

در بی راهه ها پرسه می زدیم...

نگران ما بود...