واژه های از جنس آسمان

قصه یک نگاه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/03 21:40 ·

شاید روزی...

کتابی بنویسم از قصه ما...

و در کتابخانه کوچک اتاقم...

در کنار کتابی که...

شاید هرگز نباید می خواندم...

گذاشتم تا بماند به یادگار...

برای روزهای که...

باید خاک بخورد و خاک بخورم...

 

قصه یک نگاه...

و عمق چشم های که...

مرا در خود فرو برد...

خود یک کتاب بلند خواهد شد...

به شرطی که روزی...

بخواهم آن را...

با آدم های دیگر تقسیم کنم...

اما فعلا می خواهم خودخواه بمانم...

 

منتظر روزی هستم...

تا واقعیت را بپذیرم...

و جرات گفتن همه واقعیت ها را...

داشته باشم...

نه حالا که...

چشم بسته ام بر خود...

و هر آنچه باید می دیدم و ندیدم...

من حتی جرات دیدن چشم های خودم را ندارم...

خاکستری ترین کلمات

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/21 22:44 ·

به دریا می روم...

به طوفان امواج تنهایی..‌

به عمق پاییز سرد...

برگ به برگ جا میگذارم خاطراتم را...

در پس توهای عمر خاکستری...

دیگر بعد از این...

رنگ نخواهد گرفت رویاهای خشکیده...

بعد از این سقوط است و سقوط...

 

فردا که پاییز برود...

چیزی باقی نخواهد ماند از او...

و بعد از این...

تا همیشه همه چیز...

فقط دوره خواهد شد...

مثل کتابی که بی سرانجام ماند...

و هر بار خوانده می شود تا...

شاید پایانی خوش پیدا کند...

 

به دریا می روم...

به آسمان...

در میان ابرها فریاد خواهم زد...

تا صدایم را در خاکستری ترین کلمات...

و در عین سکوت ماندگار کنم...

شاید روز کسی آن را...

به گوش باران رساند...

همان بارانی که...

در آن به تنهایی قدم خواهی زد...

سووشون

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/08 19:28 ·

شاید...

هرگز نباید می خواندمت...

که از سطر سطرش...

و از هر صفحه و اتفاقش...

تو و حرف هایت را به یادم می آورد...

شاید قرار شد من این کتاب را بخوانم...

چون تو خواستی...

چون من تو را هنوز بلد نبودم...

 

بی شک...

تو در این داستان زندگی کرده ای...

و این کتاب را...

همینطور به دستم نداده ای...

تو می دانستی که...

کی و کجا...

چطور مرا بهم بریزی...

 

من از این داستان...

و از این حقیقت که زندگی...

بازی آدم هاست...

خواهم گذشت...

اما در آن قسمت از داستان ها...

که با تو گره خورده...

و نقطه مشترک همه آدم هاست...

هرگز نمی توانم بگذرم...

 

داستان سووشون...

به زبان تو گره خورده...

و چشم های من آن را...

با صدای تو می خواند...

انگار راوی اول و آخر این رمان...

همیشه تو بودی...

و من تمام مدت همراه روایت تو...

فراموش

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/13 19:15 ·

خواب،کتاب، قرآن...

من کجا جا مانده ام...

که از عشق آدم های دیگر فرار می کنم...

چرا به جای این همه بهانه...

اسم تو را بر زبان نمی آورم...

چرا پله های سمت تو...

همیشه مثل پلی است که قبلاً خراب شده...

 

چرا آدم ها...

مثل زنجره ها پوست نمی اندازند...

تا بتوانند بزرگ شوند...

و گذشته را رها کنند...

چرا آدم ها نمی توانند مثل زنجره ها...

تمام روز را...

نام کسی را که دوست دارند...

با صدای بلند فریاد بزنند...

 

می دانم هنوز عاشقی...

می دانی هنوز عاشقم...

اما هر دو پنهان شده ایم...

در برابر دوست داشتن هایمان...

غرور ایستاده...

مثل دیواری سیاه....

که هر دو در یک نقطه به آن تکیه کرده ایم...

 

چطور می توانم...

در این پرواز بی پایان...

بنشینم و رفتنت را تماشا کنم...

گیریم رفتی...

از همان مسیر غروب...

چطور می توانی...

آن نگاه عاشقانه چشمانم را فراموش کنی...