واژه های از جنس آسمان

پریشان و مشوش

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/22 22:47 ·

به دریا سپردم نگاهم را...

تا گفته باشم...

حرف های را که در دل سنگینی می کند...

هر چه دورتر می شوم...

با نگاهم در امواج دریا...

جوشش در دلم بیشتر می شود...

من مرد غرق کردن افکارم...

در این امواج خروشان نیستم...

 

با قدم هایم بر لب ساحل...

تمام دلتنگی هایم را می نویسم...

می دانم کسی آن را نخواهد خواند...

و حتی این نوشته ها...

دیری نخواهد پایید که ...

پریشان و مشوش خواهد شد...

مثل دلم...

آنگاه بار دیگر به من باز خواهد گشت...

 

با بال خیال...

چون پرنده...

پر می زنم تا رویای تو...

اما چند قدم آن طرف تر...

پر شکسته با اولین موج...

بر می گردم به ساحل تنهایی...

من پرواز را فراموش کرده ام...

بی آن که با واژه فراموشی آشنا باشم...

امواج تنهایی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/25 22:32 ·

جاده را باران شست...

رد پاها را جوی به جوی...

و رود به رود به دریا برد...

اگر دنبال کسی بودی...

به دریا برو...

و فکر را به دست امواج بسپار...

آنگاه به نظاره غروب بنشین...

تا غرق شدن را به چشم ببینی...

 

آری...

پشت دریاها شهری است...

اما تو به تنهایی...

هیچ کجا نخواهی رفت...

چون انتظار نخواهد گذاشت...

تو قایقی را که ساخته ای...

به دریا بیندازی...

سال ها خواهد گذشت...

تو تنها خواهی ماند و قایقی که...

به ساحل بسته شده...

 

داستان آدم های...

بر ساحل نشسته است...

داستان زندگی...

روزی بر قایق خواهند نشست...

اما آن روز دیگر...

دیر است...

و قایق جانی ندارد برای...

شکستن امواج تنهایی...

خاکستری ترین کلمات

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/21 22:44 ·

به دریا می روم...

به طوفان امواج تنهایی..‌

به عمق پاییز سرد...

برگ به برگ جا میگذارم خاطراتم را...

در پس توهای عمر خاکستری...

دیگر بعد از این...

رنگ نخواهد گرفت رویاهای خشکیده...

بعد از این سقوط است و سقوط...

 

فردا که پاییز برود...

چیزی باقی نخواهد ماند از او...

و بعد از این...

تا همیشه همه چیز...

فقط دوره خواهد شد...

مثل کتابی که بی سرانجام ماند...

و هر بار خوانده می شود تا...

شاید پایانی خوش پیدا کند...

 

به دریا می روم...

به آسمان...

در میان ابرها فریاد خواهم زد...

تا صدایم را در خاکستری ترین کلمات...

و در عین سکوت ماندگار کنم...

شاید روز کسی آن را...

به گوش باران رساند...

همان بارانی که...

در آن به تنهایی قدم خواهی زد...

پاییز، باران، پنجره

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/10 20:03 ·

پاییز، باران، پنجره...

از میان تردید ها باید گذشت...

رویاهایی که...

از پنجره گذشتند...

دیگر باز نخواهند گشت...

آن که این بار...

از لای پنجره ها آمده...

پاییز است...

 

پنجره ای باز...

رو به دریا مانده...

پشت پنجره جنگلی چشم انتظار...

هیچ حائلی نیست...

پنجره یک نگاه است...

باید از این روزنه کوچک گذشت...

و دوباره نگاه کرد...

بی هیچ واسطه ای...

 

پنجره...

قابی است با خطوط محدود...

که به نگاه آدم ها...

زاویه ای ثابت را می دهد...

از بند چهار چوب پنجره باید خلاص شد...

و رها شد و...

حول محور خود چرخید و چرخید...

و به چشم اعتماد کرد...

خسته آدم ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/22 18:58 ·

دیگر هیچ نمی خواهم...

سیرم از آدم ها...

دلم تنهایی می خواهد...

به اندازه عمرم...

خسته ام...

به اندازه تمام سال های که...

زندگی نکرده ام...

خسته ام، خسته آدم ها...

 

کاش رود بودم...

می گذشتم...

از تمام مسیر های زندگی...

برای زلال شدن...

برای دریا شدن...

برای رسیدن به آسمان...

کاش می گذشتم...

از خودم و این زندگی...

 

باورم نیست...

که آدم ها...

با زندگی هم سو می شوند...

مگر این زندگی...

به کجا خواهد رسید...

چند نفر از این آدم ها...

در نهایت این جاده...

به مقصدی متفاوت از بقیه رسید...