واژه های از جنس آسمان

زمستان جنگل

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/08 22:33 ·

در انبوه درختان جنگل...

و بر شاخه های عریان...

هزاران خاطره آویزان است...

در زمستان جنگل...

با هر نفس...

می توان یک خاطره را بویید...

که دیگر بار...

در هیچ کجای دنیا اتفاق نخواهد افتاد...

 

آتش افروخته...

از چوب درختان جنگل...

هرگز نخواهد سوخت...

مگر قبل از آن که با خاطره ای...

در آمیزد و خشک شود...

آن وقت چنان خواهد سوخت...

که آه و دود آن...

تا آسمان بالا برود...

 

و هیچ درختی...

بار دیگر در جنگل...

سبز نخواهد شد مگر این که...

نفسی مملو از عشق...

در هوای سرشاخه هایش حس کند...

یک عاشقانه کافی است برای یک جنگل...

تا از خواب زمستانی بیدار شود...

و بار دیگر نفس بکشد...

تشویش تاریکی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/07 22:20 ·

یک آسمان پرنده...

مثل خاطره های تو...

مدام در حال رفت و آمدند...

شب از هجوم این همه پرنده...

خود به خود سیاه خواهد شد...

نیازی به رفتن آفتاب نیست...

جنگل از بیم حضورشان...

به خود خواهد لرزید...

 

کاش برای دیدن غروب...

زودتر می رفتم...

بی شک حتی در هوای ابری...

آسمان در کرانه که غروب باشد...

زیبا خواهد بود...

شاید هم کمی دلگیر...

اما در همان فرصت اندک هم...

می توان به تو فکر کرد...

 

پشت می کنم به غروب...

به تالاب و پرنده ها...

در میان جنگل...

در تشویش تاریکی...

بر می گردم کنار آتش...

وقت رفتن است...

از شب می گذریم...

در میانه شب هنوز پر از تشویش جنگلم...

پاییز، باران، پنجره

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/10 20:03 ·

پاییز، باران، پنجره...

از میان تردید ها باید گذشت...

رویاهایی که...

از پنجره گذشتند...

دیگر باز نخواهند گشت...

آن که این بار...

از لای پنجره ها آمده...

پاییز است...

 

پنجره ای باز...

رو به دریا مانده...

پشت پنجره جنگلی چشم انتظار...

هیچ حائلی نیست...

پنجره یک نگاه است...

باید از این روزنه کوچک گذشت...

و دوباره نگاه کرد...

بی هیچ واسطه ای...

 

پنجره...

قابی است با خطوط محدود...

که به نگاه آدم ها...

زاویه ای ثابت را می دهد...

از بند چهار چوب پنجره باید خلاص شد...

و رها شد و...

حول محور خود چرخید و چرخید...

و به چشم اعتماد کرد...

آسمان سرا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/12 19:06 ·

سرد سرد...

بی روح و گذرا...

کاش پاسخ نمی دادی به سلامم...

نمی دانستم اگر بار دیگر به دیدارت بیایم...

باز مثل همان بار قبل...

سرد خواهی شد...

و من خواهم ماند و فریادی که...

بار دیگر در همان مسیر فرو خوردم...

 

این بار مسیر کوه...

سرد و پر برف نبود...

برگ بود و سایه و جنگلی سر سبز...

و من و آوار خاطرات گذشته...

که مرا در حد انفجار...

در هم می فشرد...

 

این بار هم تنها بودم...

در ابتدای مسیر می رفتم...

در پی نشانه ای از گذشته...

اما مگر در این مسیر...

خاطره خوبی به جای مانده بود...

نه نمانده بود...

حتی نشد خاطره زیبایی خلق کنم...

 

چنان رفتم و رفتم...

که در جنگل افکارم را پنهان کنم...

و در هر نفس دردم را...

زیر پاهایم گذاشتم تا...

قدمی از خودم دورتر شوم...

اما همه جای این سرزمین...

نشانی از تو بود...

نشانی از فریاد درون من...

که همچنان سکوت کرده...

جهانگیریه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/18 19:19 ·

غرق در مه...
در سراشیبی دلتنگی...
تنهایی را به دوش کشیدم...
و گام به گام...
در برف ها جان کندم...
من سبزه زار رویا را...
در همین نزدیکی ها دیده بودم...
اما در میان این مه انتظار معنی ندارد...
باید منتظر باد بود...
تا خبر از لحظه های وقوع رویا دهد...

زندگی می توانست...
یک روز آفتابی باشد...
بر فراز بلندی های دوست داشتن...
وقتی تمام زیبایی ها...
از آن بالا برایت لبخند می زدند...
باور کن راست می گفت آن دوست...
که زندگی کوتاه است...
خوب نگاه کن تا...
هم زمان با زندگی...
از زیبایی هایش لذت ببری...

کاش من آنجا ساکن بودم...
در آن شب جهانگیریه...
در آن غروبی که...
باد و مه...
در میان کوه و جنگل...
دست در دست هم...
با ترانه باران رقص می کردند...
من از آن پنجره آبی رو جنگل...
فقط تماشا بودم...
برای رویایی که در مه گم شد...