واژه های از جنس آسمان

از جنس خودم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/08 20:55 ·

گاهی به خودم می اندیشم...

به این که چرا این‌گونه...

سکوت کرده ام...

در مقابل این همه پارادوکس...

شاید اگر می خواستم...

می توانستم آسمان را به زمین بدوزم...

اما چه فایده دارد این کار...

گاهی تمام حس قدرت در همین بی خیالی است...

 

این که بنشینم...

و در دورترین نقطه...

به غروب خیره شوم...

بیشتر لذت خواهم برد...

تا این که تمام مسیر را...

بی وقفه به سمتش بدوم...

و در پایان نرسیدن برایم...

غصه ای باشد جدای همه غصه ها...

 

من تنهایی ام را...

مثل جان خویش دوست دارم...

انگار که همزادی باشد...

از جنس خودم...

که گاهی حتی بهتر از خودم...

مرا درک می کند...

آدمی چطور می تواند...

از بهترین همراهش دور بماند...

رویای روزها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/07 21:52 ·

روزها درد می کشند...

به هر که می گویم...

می گوید بهار است و آغاز فصلی جدید...

انگار کسی از رویای روزها...

در این دنیا با خبر نیست...

انگار همه فراموش کرده اند که...

زندگی کوتاه است...

و در همین فصل ها خلاصه شده...

 

چرا کسی نمی فهمد...

جوانه زدن در سرما...

آفتابی و ابری شدن گاه و بی گاه...

سوزهای دم به دم...

رگبارهای بی امان...

زجه آسمان در آغاز بهار...

چشم های بلند انتظار در امتداد غروب...

همه و همه این ها نشانه عشق است...

 

انسان ها سزاوار تنهایی اند...

برای اینکه به فردا نمی اندیشند...

همه حواسشان به دیروز است...

اگر هم به فردا فکر کنند...

رد پای گذشته را می توان در آن دید...

انسان ها هیچ وقت تنها...

با خود به فردا نرفته اند...

تا از تنهایی خود عبرت بگیرند...

تشویش تاریکی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/07 22:20 ·

یک آسمان پرنده...

مثل خاطره های تو...

مدام در حال رفت و آمدند...

شب از هجوم این همه پرنده...

خود به خود سیاه خواهد شد...

نیازی به رفتن آفتاب نیست...

جنگل از بیم حضورشان...

به خود خواهد لرزید...

 

کاش برای دیدن غروب...

زودتر می رفتم...

بی شک حتی در هوای ابری...

آسمان در کرانه که غروب باشد...

زیبا خواهد بود...

شاید هم کمی دلگیر...

اما در همان فرصت اندک هم...

می توان به تو فکر کرد...

 

پشت می کنم به غروب...

به تالاب و پرنده ها...

در میان جنگل...

در تشویش تاریکی...

بر می گردم کنار آتش...

وقت رفتن است...

از شب می گذریم...

در میانه شب هنوز پر از تشویش جنگلم...

مثل آفتاب دم غروب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/15 22:47 ·

نشسته ام در کنج کلمات...

انعکاس نوری کم رنگ...

با پنجره هم صحبت شده...

کم کم وارد اتاق می شود...

تا آنجا که بتواند...

خطی ممتد می کشد بر دیوار و زمین...

و از باقی جاها به شکل نا منظم می گذرد...

و حرف را می کشد ته اتاق...

 

آسمانی بلاتکلیف...

آبی ابری طلایی...

گنگ حرف می زند...

مثل حرف های میان یک خواب...

عصر کوتاه می آید از بودن...

زمین دلخور شده...

بهم ریخته...

مثل یک روز کوتاه پاییزی...

که جان ندارد...

 

باید کلمات را کنار هم بچینم...

حتما حرفی ته دلشان مانده...

که در ذهنم بهم ریخته اند...

نمی دانم از چه کسی خواهند گفت...

اما بودنشان را حس می کنم...

مثل آفتاب دم غروب...

که آدمی را برای...

محو شدن فرا می خواند...

آخرین برگ

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/16 22:32 ·

آخرین برگ...

به بلندای آفتاب...

سایه اش را در امتداد جاده...

تماشا می کند...

تا لحظه سقوط...

یادش باشد که روزگار...

به اندازه یک غروب...

کوتاه است...

 

در پرواز به سمت سقوط...

تمام نفس های که...

به اجبار...

با ریه های ابدیت کشید را...

مثل تصاویری ممتد...

در چشم های بسته اش...

به تماشا خواهد نشست...

 

و به یاد پرواز...

در خنکای نسیم شب های که...

با حضورش مست می داشت...

یا حتی شب های که...

به یادش...

نامش را بارها و بارها زمزمه می کرد...

تا مگر نسیم به گوشش برساند...

این بار خواهد شکست و خاک خواهد شد...