از جنس خودم
گاهی به خودم می اندیشم...
به این که چرا اینگونه...
سکوت کرده ام...
در مقابل این همه پارادوکس...
شاید اگر می خواستم...
می توانستم آسمان را به زمین بدوزم...
اما چه فایده دارد این کار...
گاهی تمام حس قدرت در همین بی خیالی است...
این که بنشینم...
و در دورترین نقطه...
به غروب خیره شوم...
بیشتر لذت خواهم برد...
تا این که تمام مسیر را...
بی وقفه به سمتش بدوم...
و در پایان نرسیدن برایم...
غصه ای باشد جدای همه غصه ها...
من تنهایی ام را...
مثل جان خویش دوست دارم...
انگار که همزادی باشد...
از جنس خودم...
که گاهی حتی بهتر از خودم...
مرا درک می کند...
آدمی چطور می تواند...
از بهترین همراهش دور بماند...