واژه های از جنس آسمان

رویای روزها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/07 21:52 ·

روزها درد می کشند...

به هر که می گویم...

می گوید بهار است و آغاز فصلی جدید...

انگار کسی از رویای روزها...

در این دنیا با خبر نیست...

انگار همه فراموش کرده اند که...

زندگی کوتاه است...

و در همین فصل ها خلاصه شده...

 

چرا کسی نمی فهمد...

جوانه زدن در سرما...

آفتابی و ابری شدن گاه و بی گاه...

سوزهای دم به دم...

رگبارهای بی امان...

زجه آسمان در آغاز بهار...

چشم های بلند انتظار در امتداد غروب...

همه و همه این ها نشانه عشق است...

 

انسان ها سزاوار تنهایی اند...

برای اینکه به فردا نمی اندیشند...

همه حواسشان به دیروز است...

اگر هم به فردا فکر کنند...

رد پای گذشته را می توان در آن دید...

انسان ها هیچ وقت تنها...

با خود به فردا نرفته اند...

تا از تنهایی خود عبرت بگیرند...

در قالب یک خواب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/28 22:36 ·

در میان خواب هایم هم...

حتی وقتی که تو حضور داشتی...

من، تنها یک انعکاس بودم...

انعکاسی از آئینه ای که...

کسی نمی خواهد خودش را...

برای لحظه‌ای هم که شده...

در آن ببینید...

در حالی که دلتنگ یک دیدار بود...

 

همه ماجرا...

در همان شهر سنگ و شیشه...

اتفاق افتاد...

در قالب یک خواب...

شاید منِ بی تاب، تشنه یک دیدارم...

اما بعد از آن خواب...

هیچ شبی را تا خود صبح نخوابیدم...

شاید ،شاید چون از خواب می ترسیدم...

 

نمی خواهم در خواب هایم هم...

تو را غمگین ببینم...

من تو را...

محکم تر از آسمان می‌خواستم...

آن آسمان که در کرانه هایش...

غروبی را تا همیشه در انتظار است... 

من قلب تو را عاشق تر از زمین...

در آغاز هر بهار می خواستم...

نگاه می شوم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/10 19:18 ·

بگذریم...
انتظار اگر زبان داشت...
دعوت به نگاه کردن نمی کرد...
که دیدن شرط نیست...
دل ها باید...
در اشتیاق هم بتپند...
زندگی معامله است...
معامله دل سپردن به هم...
با دلی که هزارن خریدار اگر داشته باشد...
در مقابل هم قیمت نداشته باشد...

نگاه می شوم...
اما این بار نه برای انتظار...
که برای دیدن...
تا محک بزنم دل را...
که پرنده تنها...
چگونه در دل آسمان...
پرواز خواهد کرد...
و تا کجا اوج خواهد گرفت...
که روزگاری نه چندان دور...
دور شدنش را دیده ام...

آرام آرام بوی بهار خواهد آمد...
آن هم حالا که...
خدا صاحب دل شده...
و یادش دل را...
می برد تا اوج آرامش...
بی آن که بسوزاندش...
بی آن که بلرزاندش...
بی آن که رهایش کند...
بی آن که تنهایش بگذارد...
بی آن که فراموشش کند...