نگاه می شوم
·
1400/02/10 19:18
·
بگذریم...
انتظار اگر زبان داشت...
دعوت به نگاه کردن نمی کرد...
که دیدن شرط نیست...
دل ها باید...
در اشتیاق هم بتپند...
زندگی معامله است...
معامله دل سپردن به هم...
با دلی که هزارن خریدار اگر داشته باشد...
در مقابل هم قیمت نداشته باشد...
نگاه می شوم...
اما این بار نه برای انتظار...
که برای دیدن...
تا محک بزنم دل را...
که پرنده تنها...
چگونه در دل آسمان...
پرواز خواهد کرد...
و تا کجا اوج خواهد گرفت...
که روزگاری نه چندان دور...
دور شدنش را دیده ام...
آرام آرام بوی بهار خواهد آمد...
آن هم حالا که...
خدا صاحب دل شده...
و یادش دل را...
می برد تا اوج آرامش...
بی آن که بسوزاندش...
بی آن که بلرزاندش...
بی آن که رهایش کند...
بی آن که تنهایش بگذارد...
بی آن که فراموشش کند...