واژه های از جنس آسمان

رها کنیم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/03/16 16:47 ·

بیا برای یک بار هم که شده...

عشق را از همان آغاز...

نمی دانم حالا هر کجا شده...

در نگاه اول...

یا به مرور...

بلاخره از یک جایی وارد می شود...

رها کنیم...

به جای تمام نیمه های راه...

 

حتما حس بهتری خواهد داشت...

این که بین خواستن و نخواستن...

به جای درگیرش شدن...

با اقتدار کامل.‌..

از همان ابتدا ولش کنیم...

حتی شده بی جواب...

شاید فکر کند که ما آدم ها...

دیوانه هستیم...

 

از درد کشیدن عشق...

هرگز لذتی نمی برم...

حتی احساس گناه می کنم...

فرقی ندارد که چه کسی مقصر کیست.‌‌.‌.

و مهم هم نیست...

اما از این که عشق را دردمند ببینم...

دل خون خواهم شد...

چون می دانم که زنده است و احساس دارد...

قصه یک نگاه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/03 21:40 ·

شاید روزی...

کتابی بنویسم از قصه ما...

و در کتابخانه کوچک اتاقم...

در کنار کتابی که...

شاید هرگز نباید می خواندم...

گذاشتم تا بماند به یادگار...

برای روزهای که...

باید خاک بخورد و خاک بخورم...

 

قصه یک نگاه...

و عمق چشم های که...

مرا در خود فرو برد...

خود یک کتاب بلند خواهد شد...

به شرطی که روزی...

بخواهم آن را...

با آدم های دیگر تقسیم کنم...

اما فعلا می خواهم خودخواه بمانم...

 

منتظر روزی هستم...

تا واقعیت را بپذیرم...

و جرات گفتن همه واقعیت ها را...

داشته باشم...

نه حالا که...

چشم بسته ام بر خود...

و هر آنچه باید می دیدم و ندیدم...

من حتی جرات دیدن چشم های خودم را ندارم...

پریشان و مشوش

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/22 22:47 ·

به دریا سپردم نگاهم را...

تا گفته باشم...

حرف های را که در دل سنگینی می کند...

هر چه دورتر می شوم...

با نگاهم در امواج دریا...

جوشش در دلم بیشتر می شود...

من مرد غرق کردن افکارم...

در این امواج خروشان نیستم...

 

با قدم هایم بر لب ساحل...

تمام دلتنگی هایم را می نویسم...

می دانم کسی آن را نخواهد خواند...

و حتی این نوشته ها...

دیری نخواهد پایید که ...

پریشان و مشوش خواهد شد...

مثل دلم...

آنگاه بار دیگر به من باز خواهد گشت...

 

با بال خیال...

چون پرنده...

پر می زنم تا رویای تو...

اما چند قدم آن طرف تر...

پر شکسته با اولین موج...

بر می گردم به ساحل تنهایی...

من پرواز را فراموش کرده ام...

بی آن که با واژه فراموشی آشنا باشم...

اعتراف دنباله دار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/26 22:29 ·

رو به رویم نشسته...

بر صندلی خالی...

و نگاهش را بر من دوخته...

تا از دهنم کلمات را بگیرد...

و در کنار هم بچینید...

آنگاه لبخند بر لب بار دیگر نگاهم کند...

انگار عادت کرده...

که هر روز این ساعت ها...

به دیدارم بیاید...

 

گاهی دیر می کند...

و تا نیاید کلمات جان نمی گیرند...

انگار زمان دارد...

و هر وقت که بیاید با خودش...

چند بند کلمه می آورد...

تا مرا به حرف بکشد...

و چیز های را که هرگز نتوانستم بگویم را.‌..

از من اعتراف می کشد...

و در غالبی یک شکل ثبت می کند...

 

باور کن همه این ها...

یک اعتراف دنباله دار است...

که فقط برای یک بار...

دیدن چشم هایش...

از زبانم جاری میشود...

نمی دانم اگر هنوز بود...

می توانستم باز در چشم هایش...

خیره شوم یا نه...

اما مطمئنم زبانم دیگر بند نمی آمد...

پس چرا تنهایی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/20 18:46 ·

دیگر حتی این روزها...

به آسمان نگاه نمی کنم...

برای رفتن به دیدار ماه...

باید دل داشت...

من که دیگر دل ندارم...

چشمانم هم بعد او...

عهد کردند که چشم ببندند...

از لذت دیدن هر چیزی...

 

دلم را کسی...

با خود برد و پس نیاورد...

شاید فکر می کرد که...

من بی دل هم می توانم زندگی کنم...

شاید دل دوست داشت...

شاید خودخواه بود...

اما من که خودم دل داده بودم...

پس چرا تنهایی...

 

می خواهم بی دل بمانم...

مثل زمستان...

بی حس و سرد...

با این که می دانم هنوز هم بهار هست...

و هنوز هم زمین و فصل ها...

زندگی را دوره می کنند...

اما من خسته ام...

می خواهم بخوابم...

به بلندای یک رویای ناتمام...