واژه های از جنس آسمان

باید دچار شد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/06 21:30 ·

محو شده بود در روزگار...

انگار از جنگ برگشته بود...

مدام در خودش بود...

اگر هم بیرون می آمد از خودش...

لبخندی می زد و می گذشت...

شاید خسته بود...

اما نه چیزی فراتر از خستگی بود...

یک جور صبر بزرگ...

 

گاهی باید دچار شد...

و ادامه داد و حتی رفت...

بی آن که ردی گذاشت...

اما با حضوری موثر...

مثل باران...

که بعد از رفتنش...

همه چیز عادی خواهد شد...

اما تاثیرش خواهد ماند...

 

تمام آدم ها یک روز...

می رسند به آن نقطه که...

بعد از آن همه چیز عادی خواهد شد...

مثل کسی که یک عمر را...

تجربه کرده...

و حالا با آرامش...

از دل هر طوفانی می گذرد...

و گاهی چه زود آدمی پیر می شود...

خسته آدم ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/22 18:58 ·

دیگر هیچ نمی خواهم...

سیرم از آدم ها...

دلم تنهایی می خواهد...

به اندازه عمرم...

خسته ام...

به اندازه تمام سال های که...

زندگی نکرده ام...

خسته ام، خسته آدم ها...

 

کاش رود بودم...

می گذشتم...

از تمام مسیر های زندگی...

برای زلال شدن...

برای دریا شدن...

برای رسیدن به آسمان...

کاش می گذشتم...

از خودم و این زندگی...

 

باورم نیست...

که آدم ها...

با زندگی هم سو می شوند...

مگر این زندگی...

به کجا خواهد رسید...

چند نفر از این آدم ها...

در نهایت این جاده...

به مقصدی متفاوت از بقیه رسید...

پس چرا تنهایی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/20 18:46 ·

دیگر حتی این روزها...

به آسمان نگاه نمی کنم...

برای رفتن به دیدار ماه...

باید دل داشت...

من که دیگر دل ندارم...

چشمانم هم بعد او...

عهد کردند که چشم ببندند...

از لذت دیدن هر چیزی...

 

دلم را کسی...

با خود برد و پس نیاورد...

شاید فکر می کرد که...

من بی دل هم می توانم زندگی کنم...

شاید دل دوست داشت...

شاید خودخواه بود...

اما من که خودم دل داده بودم...

پس چرا تنهایی...

 

می خواهم بی دل بمانم...

مثل زمستان...

بی حس و سرد...

با این که می دانم هنوز هم بهار هست...

و هنوز هم زمین و فصل ها...

زندگی را دوره می کنند...

اما من خسته ام...

می خواهم بخوابم...

به بلندای یک رویای ناتمام...

خسته ام

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/15 19:23 ·

چه کسی در من می جوشد...

که گاهی دوست داشتن را...

تا مرز جنون می برد...

و در ناخودآگاه...

زندگی را...

در هفت آسمان به پایکوبی می نشیند...

و گاهی در مرز نفرت...

می ماند که...

چرا، چرا و چرا...

 

کاش می توانستم دل بکنم...

از هر چه که...

با چشمان خود دیده بودم...

و از همه آن چه شنیده بودم...

یا کاش حداقل...

می توانستم دل را بکنم...

و از خودم دور کنم...

تا بی هیچ تعصبی...

دفتر زندگی را برای همیشه ببندم...

 

خسته ام...

از نوشتن...

از لبخند های مصنوعی...

از تظاهر به زندگی کردن...

می خواهم از خودم مهاجرت کنم...

به جایی که...

هیچ چیز و هیچ کسی...

برایم آشنا نباشد...

حتی تصویری که در آینه نقش می بندد...

پرنده

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/10 19:01 ·

در دلم پرنده ای است...

که برای تو می خواند...

غمگین می شود...

پر می کشد تا اوج آسمان ها...

گوشه ای کز می کند...

و در خود فرو می رود...

و در تو پیدا می شود...

 

در من پرنده ای ست...

که هنوز در ته دلش...

عاشق است...

و گاهی برای دیدارت...

مسیری طولانی را...

از میان رویاها و خاطرات...

تا خود تو پرواز می کند...

اما تو را ندیده بر می گردد..‌.

 

خسته ام‌...

مثل پرنده ای غریب...

که هر چه رفت...

به جایی نرسید...

و از هر مسیر که گذشت...

نه تنها آشنایی ندید...

بلکه فقط...

دور شد و دور...

انگار قرار بر این بود که...

تنها و دلتنگ بماند...

 

نمی دانم کجایی...

و در چه فکری...

اما در من پرنده ای ست...

دلتنگ...

که هنوز...

در ته دلش تو را می خواند...

و اگر بالی گشود...

برای دیدار تو بود...