واژه های از جنس آسمان

این روزهای تکراری

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/03/17 15:38 ·

چرا کسی به...

روزهای تکراری چیزی نمی گوید...

مگر همین روزها...

بارها نیامدند و نرفته اند...

چه چیزی تغییر کرد...

جز چهره آئینه ها...

که هر بار تکیده تر...

پیرتر و تنهاتر شده اند...

 

ما در این روزهای تکراری...

چه می خواهیم...

به کجا خواهیم رسید...

وقتی روز تازه ای...

بعد از آن اولین باری که...

این روزها را حس کرده ایم...

هنوز نیامده...

و هرگز هم نخواهد آمد...

 

از همه این روزهای تکراری...

فقط یک روز را به خاطر دارم...

و جز آن روز...

که دیگر هرگز تکرار نشد...

باقی روزها...

ساده و تکراری گذشت...

انگار تاریخ در جای خودش مانده...

و ما آدم ها می رویم...

باید دچار شد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/06 21:30 ·

محو شده بود در روزگار...

انگار از جنگ برگشته بود...

مدام در خودش بود...

اگر هم بیرون می آمد از خودش...

لبخندی می زد و می گذشت...

شاید خسته بود...

اما نه چیزی فراتر از خستگی بود...

یک جور صبر بزرگ...

 

گاهی باید دچار شد...

و ادامه داد و حتی رفت...

بی آن که ردی گذاشت...

اما با حضوری موثر...

مثل باران...

که بعد از رفتنش...

همه چیز عادی خواهد شد...

اما تاثیرش خواهد ماند...

 

تمام آدم ها یک روز...

می رسند به آن نقطه که...

بعد از آن همه چیز عادی خواهد شد...

مثل کسی که یک عمر را...

تجربه کرده...

و حالا با آرامش...

از دل هر طوفانی می گذرد...

و گاهی چه زود آدمی پیر می شود...

اگر

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/05 19:13 ·

رنگ می بازد کسی...
و شعله های از آغاز...
در دل زبانه می کشد...
هر چند کوچک...
این بار اگر بسوزد...
خاکسترش را بر باد خواهم داد...
من نمی خواهم...
با جرقه های یک رویا...
دلم بلرزد...
اگر بلرزد همان بهتر که خاکستر شود...

دلم نمی خواهد بار دیگر...
حتی به درست...
دلگرم آتشی شوم...
چون که سوختن...
تاوان سنگینی است برای نبودن...
اگر روزی در مسیر...
با آشنایی روبرو شوم...
چگونه باید در لحظه ای...
تمام مسیر نبودن را...
در میان بودن دیگری طی کنم...

باید بگذرم...
از خودم و تمام آدم های که...
ممکن است برایم آشنا باشند...
من یک بار...
به اندازه تمام عمرم...
زندگی نکردم...
و پیر شدم...
بعد از این بی انصافی است...
اگر...
تجربه پیر شدن کسی دیگر باشم...