واژه های از جنس آسمان

چه آشناست

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/06/23 23:58 ·

توی بعضی از خیابان ها...
پاییز زودتر از رفتن تابستان...
آمده و به انتظار نشسته...
درست مثل خیلی از آدم ها...
که در ابتدای راه...
ناگهان پایان را دیده اند...
و همانجا نشسته اند...
در میان پارادوکسی غیر منتظره...

و چه آشناست...
این خیابان های به خزان نشسته...
که تا آمدند سبز شوند...
برگ های خزان را...
به ناگهان زیر پای خود دیده اند...
و چه سخت است...
در میان لبخندی عمیق...
ناگهان گریستن...

فصل ها اگر بگذرد و سال ها...
برای آن که جایی جا مانده...
چیزی نخواهد گذشت...
حتی اگر آئینه ها...
فریاد بزنند که از تو...
غریبه ای به جا مانده...
که دیگر خودش را هم...
به یاد نخواهد آورد...

این روزهای تکراری

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/03/17 15:38 ·

چرا کسی به...

روزهای تکراری چیزی نمی گوید...

مگر همین روزها...

بارها نیامدند و نرفته اند...

چه چیزی تغییر کرد...

جز چهره آئینه ها...

که هر بار تکیده تر...

پیرتر و تنهاتر شده اند...

 

ما در این روزهای تکراری...

چه می خواهیم...

به کجا خواهیم رسید...

وقتی روز تازه ای...

بعد از آن اولین باری که...

این روزها را حس کرده ایم...

هنوز نیامده...

و هرگز هم نخواهد آمد...

 

از همه این روزهای تکراری...

فقط یک روز را به خاطر دارم...

و جز آن روز...

که دیگر هرگز تکرار نشد...

باقی روزها...

ساده و تکراری گذشت...

انگار تاریخ در جای خودش مانده...

و ما آدم ها می رویم...

آدم چروکیده

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/30 21:35 ·

ماه در قاب پنجره...

پشت تکه های مرئی ابر...

از لابه لای درختان دوردست...

به یاد کسی خون می بارد...

و من درنگی می کنم...

تا تصویر کسی را در آن بجویم...

اما به خودم می رسم...

وقتی که دیگر او نیست...

 

از حالا به بعد...

رو به نقصان است...

چون من و تو...

با هر گام و هر روزی که می گذرد...

چیزی از ما کم خواهد شد...

این نقصان سال ها بعد خود را...

در غالب آدمی چروکیده...

در قاب آئینه به چشم خواهد آمد....

 

و شاید هم...

یکی از نشانه هایش...

فراموشی باشد...

آن گاه که هجوم خاطرها...

در ما طوفانی به راه خواهند انداخت...

و تنهایمان خواهند گذاشت...

آنچنان که سال ها پیش تنها مانده بودیم...

بی آن که بدانیم در ما چه اتفاق افتاده...

اینقدر دور

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/21 21:21 ·

نمی دانم چند بار به خوابت آمده ام...

چه گفته ام و...

تو چه جواب داده ای...

شاید هم نه...

هرگز به خوابت نیامدم...

چون من همیشه نبوده ام...

بر خلاف تو...

که ثانیه ای یاد مرا ترک نکردی...

*

تو اما گاه گاهی...

به خوابم می آیی...

و من فقط نگاهت می کنم...

درست مثل آن روز...

و بعد در چشمانت دور می شوم...

اینقدر دور...

که دیگر خودم را...

در چشمانت نمی بینم...

*

تو آئینه ای بودی...

که من باید خودم را...

در تو می دیدم...

اما من دلم می خواست تو را ببینم...

پس خیره شدم به چشمانت...

آنقدر نزدیک شدم به تو...

که غرق دیدن خودم شدم...

و تو را در چشمانت گم کردم...

ابر ، باران ، آفتاب...

چه فرقی می کند وقتی...

قرار است بنشینی در کنج اتاق...

و به رفتن فکر کنی...

کوچ برای پرندگان است...

آدم ها پا دارند...

بر رفتن و رفتن...

برگشتن فقط یک واژه خنثی است...

 

زمین گرد است...

و همینطور تمام سیارات...

فقط بر حول محوری می چرخند...

این یعنی برگشتی در کار نیست...

روزها و سال ها هم همینطور...

همه فقط در حال گذشتن هستند...

هرگز دیده ای قطره ی باران...

به آسمان برگرد...

 

ما در چرخه بطالت...

گیر افتاده ایم...

و به ناکجای که...

در درونمان هست می اندیشیم...

چنان در خود فرو رفته ایم که...

در هیچ آئینه ای...

نقشی از خود واقعی ما نیست...

انگار هیچ وقت نبوده ایم...