واژه های از جنس آسمان

ابر ، باران ، آفتاب...

چه فرقی می کند وقتی...

قرار است بنشینی در کنج اتاق...

و به رفتن فکر کنی...

کوچ برای پرندگان است...

آدم ها پا دارند...

بر رفتن و رفتن...

برگشتن فقط یک واژه خنثی است...

 

زمین گرد است...

و همینطور تمام سیارات...

فقط بر حول محوری می چرخند...

این یعنی برگشتی در کار نیست...

روزها و سال ها هم همینطور...

همه فقط در حال گذشتن هستند...

هرگز دیده ای قطره ی باران...

به آسمان برگرد...

 

ما در چرخه بطالت...

گیر افتاده ایم...

و به ناکجای که...

در درونمان هست می اندیشیم...

چنان در خود فرو رفته ایم که...

در هیچ آئینه ای...

نقشی از خود واقعی ما نیست...

انگار هیچ وقت نبوده ایم...

نامه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/23 19:05 ·

خواب یا کابوس...

نگاه و نگاه و نگاه...

من چگونه این نامه آخر را...

با چشم های پر اندوه بخوانم...

مگر چه نوشته ای در آن...

جز حرف های تکراری که...

من از آن ها سر در نمی آورم...

و هرگز هم نمی خواهم سر در بیاورم...

 

من فقط حرف چشمهانت را می فهمیدم...

نامه ای را که نوشتی...

نتوانستم تا آخر بخوانم...

اصلا هم متوجه نشدم چه نوشتی...

این بار اگر خواستی حرفی بزنی...

نه نامه بنویس...

نه آن را به کسی بده تا به من بدهد...

خودت بیا و با چشمانت...

همه حرف هایت را بزن...

 

اما غم رفتنت به کنار...

غم دیدن نامه ات هم همینطور...

چه حس زیبایی است دیدنت...

حتی در خواب...

نمی دانم ناراحت باشم...

و دنبال تعبیر خوابم...

اصلا نمی دانم خواب دم صبح تعبیر دارد یا نه...

یا که خوشحال باشم از...

دیدن نصف و نیمه ات آن هم از دور دور ها...

 

اصلا همه این ها به کنار...

من نه آمدنت به خوابم را می فهمم...

نه نامه ای که حس خوبی نداشت...

چه می خواهی بگویی...

که حتی در خواب هم...

از چشم به چشم شدن با من می ترسی...

من هیچ وقت تو را نفهمیدم...

به گمانم تو خودت هم...

نمی دانی چه می خواهی...

حتی همین بار آخر...