واژه های از جنس آسمان

اندوه من

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/05/25 23:58 ·

با هر باران خواهد آمد...
و هرگز ترکم نخواهد کرد...
فقط مثل قطره های باران...
در روزهای بارانی...
بیشتر تکرار خواهد شد...
انگار از جنس بوی باران باشد...
که با باران منتشر می شود...
در سرتاسر زمین باران دیده...

اندوه من...
هم رنگ ابرهاست...
بیشتر از بارش...
به فکر گسترش است...
آسمان ابری همیشه زیبا نیست...
گاهی دلگیر است...
و گاهی هم غم انگیز...
از حال و هوایش اما نمی توان گذشت...

لمس قطره های باران...
بی شک زیباست...
برای کسانی که...
زبان باران را می شناسند...
و هر قطره باران حرفی است...
که آنها به راحتی می خوانندش...
و با هر نت آن...
شعری تازه را می سرایند...

به وسعت کلمات

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/19 22:58 ·

بعد از این همه...

هنوز حس زیبایی دارم به تو...

توأمان با دلتنگی شیرین...

و اندوهی که کم نشده...

اما اندک اندک مرا...

در خود خواهد بلعید...

من این همه را به نام تو...

هر بار نفس می کشم...

 

به تو فکر می کنم...

هنوز و همیشه...

که بی تو چیزی سخت...

گلویم را خواهد فشرد...

نه به قصد کشتن...

که به قصد ذره ذره آب کردن...

به تو فکر می کنم...

به وسعت کلماتی که به زبان نمی آیند...

 

در من کلماتی است...

که هنوز پنهان مانده اند...

گویی جز تو...

کسی نباید آنها را بشنود...

و من با تمام خصلت هایم...

با تمام عادت ها و لغزش ها...

هنوز تو را دوست دارم...

و جز تو به کسی فکر نخواهم کرد...

ناتمام

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/19 19:15 ·

من می روم و تو می روی...

چیزی نمی ماند از ما...

جز اندوهی دلگیر....

از عمری که هرگز نداشته ایم...

اندوهی که هر لحظه...

خود را به رخ زندگیمان می کشاند...

مثل تمام خط و خطوطی که...

اولین بار در آیینه می توان دید...

 

 

بله روزگار...

در دل تیر تابستان هم...

می تواند سرد شود...

همانطور که...

در روزهای سرد زمستان گرم شده بود...

درست مثل ما آدم ها...

وقتی...

 

گاهی حرف ها...

ناتمام می ماند...

چون از همان ابتدا...

ته حرف ها مشخص است...

کاش ته دوست داشتن آدم ها هم...

از همان نگاه اول...

در عمق چشم ها مشخص بود...

تا این حجم از دلتنگی...

در هوای تنهایی حس نشود...

 

هوا همان هواست...

من همان من هستم...

اما تو...

دیگر در هیچ کجا نیستی...

من هنوز هم مثل خودم...

هر شب دلتنگ دیدن ماه...

در آسمان هستم...

اما آسمان اینجا خاکستریست...

نامه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/23 19:05 ·

خواب یا کابوس...

نگاه و نگاه و نگاه...

من چگونه این نامه آخر را...

با چشم های پر اندوه بخوانم...

مگر چه نوشته ای در آن...

جز حرف های تکراری که...

من از آن ها سر در نمی آورم...

و هرگز هم نمی خواهم سر در بیاورم...

 

من فقط حرف چشمهانت را می فهمیدم...

نامه ای را که نوشتی...

نتوانستم تا آخر بخوانم...

اصلا هم متوجه نشدم چه نوشتی...

این بار اگر خواستی حرفی بزنی...

نه نامه بنویس...

نه آن را به کسی بده تا به من بدهد...

خودت بیا و با چشمانت...

همه حرف هایت را بزن...

 

اما غم رفتنت به کنار...

غم دیدن نامه ات هم همینطور...

چه حس زیبایی است دیدنت...

حتی در خواب...

نمی دانم ناراحت باشم...

و دنبال تعبیر خوابم...

اصلا نمی دانم خواب دم صبح تعبیر دارد یا نه...

یا که خوشحال باشم از...

دیدن نصف و نیمه ات آن هم از دور دور ها...

 

اصلا همه این ها به کنار...

من نه آمدنت به خوابم را می فهمم...

نه نامه ای که حس خوبی نداشت...

چه می خواهی بگویی...

که حتی در خواب هم...

از چشم به چشم شدن با من می ترسی...

من هیچ وقت تو را نفهمیدم...

به گمانم تو خودت هم...

نمی دانی چه می خواهی...

حتی همین بار آخر...