واژه های از جنس آسمان

اندوه من

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/05/25 23:58 ·

با هر باران خواهد آمد...
و هرگز ترکم نخواهد کرد...
فقط مثل قطره های باران...
در روزهای بارانی...
بیشتر تکرار خواهد شد...
انگار از جنس بوی باران باشد...
که با باران منتشر می شود...
در سرتاسر زمین باران دیده...

اندوه من...
هم رنگ ابرهاست...
بیشتر از بارش...
به فکر گسترش است...
آسمان ابری همیشه زیبا نیست...
گاهی دلگیر است...
و گاهی هم غم انگیز...
از حال و هوایش اما نمی توان گذشت...

لمس قطره های باران...
بی شک زیباست...
برای کسانی که...
زبان باران را می شناسند...
و هر قطره باران حرفی است...
که آنها به راحتی می خوانندش...
و با هر نت آن...
شعری تازه را می سرایند...

ماه کامل

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/23 23:56 ·

چشمانم را می بندم...

با ادامه یک آهنگ...

در رویاهایم غرق می شوم...

صدای آهنگ را گم می کنم...

به دنبال رویایم می روم...

رویای تازه ای نیست...

اغلب تکرار می شود تا یک جایی...

اما بعد از آن را بلد نیستم...

 

کلمات می آیند و می روند...

در من یک خیابان دوطرفه است...

هر شعر تازه با خود کلماتی را می آورد که...

هرگز جایی نشنیده ام...

و بار دیگر می رود و می رود ...

مثل همه آن رفتن ها...

که برگشتی نداشته اند...

مگر در رویاهایم...

 

دیشب و امشب چه فرقی می کند...

ماه کامل باشد و نزدیک...

یا که دور باشد و کوچک...

آن که کاهش می یابد...

و در محاق واقعی می رود...

من هستم که هرشب...

به تماشای ماه می نشینم...

و آن که هر بار می رود ماه است...

کاش جرأت داشتم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/14 21:34 ·

دلتنگی هایم را...

به دست باد می سپارم...

مسافت، حجم زیادی از دلتنگی را...

در دلم جا می گذارد...

انگار این حس...

سنگین تر از آن است که...

بخواهد فاصله ها را طی کند...

به ناچار همچنان در دلم خواهد ماند...

 

بعضی حرف ها را...

نمی توان به کسی گفت...

فقط باید فرو خورد...

یا با بغض...

یا با نگاه و عمیق شدن در آسمان...

این هوایی نیست که ببارد...

این فصلی نیست که سبز شود...

این دردی نیست که فریاد شود...

 

کاش می توانستم حرفهایم را...

چون باران ببارم...

یا که دلتنگی هایم را...

در چند سطر شعر بگویم...

کاش جرات داشتم تا...

دردم را فریاد کنم...

یا که راحت بگویم هنوز هم دوستت دارم...

تا کمی سبک شوم...

ما غریبه ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/11 21:19 ·

در هر شعر...

گریستم من پنهانی...

گاهی درد کشیدم...

گاهی غمگین ماندم...

یا که تا ناکجا رفتم و برگشتم...

گاهی همانجا ماندم و ماندم...

چشم هایم هنوز...

جایی در آن روز جا مانده...

 

هیچ رویایی را نساختم مگر آن که...

او در آن باشد...

شعرهایم را که...

دیگر احتیاجی به گفتن نیست...

هر که خواند، گفت...

کسی که در شعرهایت گم شده کیست...

نامت را به یاد می آوردم...

اما تکذیب کردم...

 

می شناختمت روزی...

شاید هم فکر می کردم که می شناسم...

ما غریبه ها...

گاهی توهم آشنا بودن داریم...

روزی را به یاد می آورم که...

نزدیک نزدیک بودیم اما دور...

انگار قرار نبود فردایی باشد...

برای آن آخرین دیدار...

پایان سوگواری

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/02 22:18 ·

حادثه ای نیست برای سوگواری...

 پایان فصل انتظار است...

قصه ای تازه...

بر سر شاخه های درختان...

در حال جوان زدن است...

روزها قد کشیده اند...

و پرنده ای که گذشت...

بر صفحه آسمان خطی مورب کشید...

 

هرچقدر هم که...

به تماشای قاب عکست بنشینم...

تو جز همان تصویر آخر...

نخواهی بود...

حتی بعد از خواندن شعر هایم...

حرف تازه ای نخواهی گفت...

هر حرفی هم که باشد...

من بارها در خلوت با خود گفته ام...

 

این را درک می کنم که...

سوگواری به پایان رسیده...

و بعد از این من فقط...

شب نشین این کلمات خواهم شد...

به بهانه ی شعر...

همچنان بر تن کلمات...

سیاه خواهم پوشید...

و باز از تنهایی و دلتنگی خواهم گفت...