واژه های از جنس آسمان

مقارنه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/17 22:39 ·

در نقشه آسمان شب...

آن که همیشگی است...

ماه است و باقی...

مدت کمی را خواهند درخشید...

هیچ مقارنه ای به طول نخواهد کشید...

آن هم نه از طرف ماه...

که همه می آیند تا...

به خود بها دهند...

 

شب و آسمان...

فقط یک ساکن دارند...

از میلیون ها سال پیش...

تا ابد هم بگذرد...

این ماه خواهد بود که...

بیشتر از همه ساکنان شب...

خواهد درخشید...

 

تو بگو آسمان سب...

پر از ستاره است...

من میگم تا به حال...

به نظاره ماه نشسته ای...

در چشمانش خیره شده ای...

رویاهایت را تا ماه پرواز کرده ای...

برای لبخندش شعری سروده ای...

در امتداد آفتاب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/01 21:25 ·

ما آدم ها...

پشت کرده ایم به طلوع و غروب آفتاب...

و دزدکی در آیینه...

هر بار محو زیبایی اش شده ایم...

جاده اما در امتداد آفتاب بود...

و ما انتخاب کرده بودیم که...

چه وقت از آن بگذریم...

کاملا ارادی و خودخواهانه...

 

چشم هایم را نبسته ام...

هنوز و هر لحظه...

از هر چشم اندازی...

قاب زیبایی می سازم برای دیدن...

و گاهی...

از این قاب های ماندگار...

شعری می سازم...

تا به نامش در حافظه دنیا بماند...

 

هر بار که...

به دیدار پاییز می روم...

زیبا تر از قبل می شود...

هر چند سردتر...

و من می فهمم که...

باید همچنان با روزگار...

چشم در چشم شد و خاطره ساخت...

حتی اگر همه این ها خواب باشد...

پرنده خیال

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/29 21:42 ·

هیچ پرنده ای...

هرگز در هیچ رویایی...

نک نزد به تنهایی من...

حتی سایه ای نینداخت...

از آن اوج ها در حوالی من...

من صدای بال هیچ پرنده ای را...

به یاد نمی آورم...

که هوای راکد نفس های مرا...

به تلاطم انداخته باشد...

 

انگار من سرزمین تاریک رویاها هستم...

که خورشید در من غروب کرده...

و تمام پرندگان...

در میان سرخی این غروب...

برای همیشه محو شده اند...

مثل یک تابلوی غم انگیز...

که فقط...

زیبا به نظر می رسد...

 

من هنوز...

از میان تمام آدم ها...

و دیوان هایشان...

شعری عاشقانه نخواندم...

فقط در میان کلمات تاریک...

گاهی نگاهی را حس کرده ام...

که گویا رویایی...

یا پرنده خیالی بیش نبوده...

از جنس ماه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/04 19:54 ·

از کدام آسمان می آیی...

که مهربانی را...

این گونه رام خود کرده ای...

لبخندت را از کدام...

ستاره به ارث برده ای...

که قند در دل آب می کند...

چشمانت را باید...

لا جرعه سر کشید...

تا چشم ها را نسوزاند...

 

تو از جنس خاک نیستی...

تو از جنس نوری...

از جنس ماه...

که آسمان را...

مجنون خود کرده...

تو که نباشی...

آسمان هم تاریک است...

مثل یک کابوس دنباله دار...

 

تو را خواب می بینم...

تو بهترین رویایی...

که از سرزمین عشق...

بر روی زمین کوچ کرده...

تا دلی از اعماق تاریکی...

جوانه بزند و...

شعر چشمانت را بسراید...

از آسمان آبی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/30 20:06 ·

برایت از پرواز گفتم...

از آسمانی آبی...

که در تمام این جهان...

آبی خواهد ماند...

برایت از عشق گفتم...

که چگونه دوستمان خواهد داشت...

و تا همیشه پای ما خواهد ایستاد...

 

از چه چیز نگرانی...

چشم های ما...

تمام حرف ها را قبلا...

با هم در میان گذاشته اند...

ما فقط باید...

مواظب باشیم تا...

دست های هم را رها نکنیم...

تا در میان فاصله ها گم نشویم...

 

من به اندازه...

همه روزهای که هنوز نیامده...

شعر کنار گذاشته ام...

تا در کنار هم...

فرصت حرف زدن داشته باشیم...

من به تو قول داده ام...

و سر قولم خواهم ماند...

حتی اگر تو از شعر هایم...

خسته شوی...