واژه های از جنس آسمان

رها کنیم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/03/16 16:47 ·

بیا برای یک بار هم که شده...

عشق را از همان آغاز...

نمی دانم حالا هر کجا شده...

در نگاه اول...

یا به مرور...

بلاخره از یک جایی وارد می شود...

رها کنیم...

به جای تمام نیمه های راه...

 

حتما حس بهتری خواهد داشت...

این که بین خواستن و نخواستن...

به جای درگیرش شدن...

با اقتدار کامل.‌..

از همان ابتدا ولش کنیم...

حتی شده بی جواب...

شاید فکر کند که ما آدم ها...

دیوانه هستیم...

 

از درد کشیدن عشق...

هرگز لذتی نمی برم...

حتی احساس گناه می کنم...

فرقی ندارد که چه کسی مقصر کیست.‌‌.‌.

و مهم هم نیست...

اما از این که عشق را دردمند ببینم...

دل خون خواهم شد...

چون می دانم که زنده است و احساس دارد...

حس دلتنگی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/15 21:36 ·

و هر بهار...

دنیا تنگ و کوچک می شود...

انگار این فصل از سال...

بیشتر از هر فصل...

با خود دلتنگی به همراه دارد...

بی خود نیست که فصل شکفتن است...

از هر گوشه اش...

عشق سر بر می آورد.‌‌..

 

در دلم چیزی می سوزد...

بیشتر از هر وقت دیگر...

از درون گر می گیریم و می سوزم...

شاید خاصیت بهار باشد..‌.

شاید هم نه...

همان است که قرار است در فصل عاشقی...

شکوفه دهد و دوباره زنده گردد...

اما به امید چه کسی...

 

حس دلتنگی...

همراه دردی شیرین...

با هم و توأمان...

تمام وجود مرا مسخ کرده...

انگار زمین و آسمان هم...

مانند من بی قرار شده اند...

حال هوای من و این روزها...

دقیقا شبیه هم است...

زمستان جنگل

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/08 22:33 ·

در انبوه درختان جنگل...

و بر شاخه های عریان...

هزاران خاطره آویزان است...

در زمستان جنگل...

با هر نفس...

می توان یک خاطره را بویید...

که دیگر بار...

در هیچ کجای دنیا اتفاق نخواهد افتاد...

 

آتش افروخته...

از چوب درختان جنگل...

هرگز نخواهد سوخت...

مگر قبل از آن که با خاطره ای...

در آمیزد و خشک شود...

آن وقت چنان خواهد سوخت...

که آه و دود آن...

تا آسمان بالا برود...

 

و هیچ درختی...

بار دیگر در جنگل...

سبز نخواهد شد مگر این که...

نفسی مملو از عشق...

در هوای سرشاخه هایش حس کند...

یک عاشقانه کافی است برای یک جنگل...

تا از خواب زمستانی بیدار شود...

و بار دیگر نفس بکشد...

خود درد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/26 22:46 ·

با من بیا...

بگذار آرام و بی صدا...

بگذریم از خود...

اینجا چیزی برای ماندن ندارد...

جز اندوه یک خواب ناتمام...

روزگار منتظر کسی نخواهد ماند...

اگر گذشت و تو ماندی...

دیگر هرگز نخواهی رسید...

 

ماندن...

هم رنگ درد خواهد بود...

و رفتن...

هم رنگ جماعت شدن...

این یکی را...

تعبیر به عشق می کنند...

و آن یکی را...

هوس زندگی کردن...

 

آن که ماند...

خود درد است...

و آن که رفت...

رفت تا زندگی کند...

غافل از آن که زندگی...

قانون های خودش را دارد...

رفتن تعهد نمی آورد...

و آن که رفت مدام باید برود...

و عشق پایان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/11 20:16 ·

شاید عشق...

چیز قشنگی نیست...

که همه از آن فرار می کنند...

شاید عشق یعنی پایان...

و ما آدم ها...

پایان را دوست نداریم...

چون بعد از آن...

باید راه تازه ای را از سر گرفت...

 

رسیدن زیباست...

اما رسیدن همان پایان است...

همان که برای آدم ها...

خیلی خوشایند نیست...

هر پایانی سر آغاز یک مسیر تازه است...

و این تغییر برای آدم های که...

به همان مسیر قبل عادت کرده اند...

سخت است و غیر قابل باور...

 

شاید بهتر است...

در این مورد با مردم هم رنگ بود...

وقتی رسیدن اینقدر ترسناک است...

و عشق پایان...

چرا در همین حال نمانیم...

شاید حق با همه است...

و هیچ مرحله ای به این اندازه زیبا نباشد...

اینجای که من هستم...

زیباست...

حتی بیشتر از پایان...