واژه های از جنس آسمان

برای بهار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/17 21:12 ·

برای بهار می نویسم...

برای فصل شکوفه ها...

با گستره ای سرتاسر سبز...

با هوایی مملو از خواستن...

اما دلگیر و غمگین...

انگار بهار کسی را کم دارد...

با تمام حس زیبایی که دارد...

انگار که کامل نیست...

 

پرنده ها هم...

از بهار جا مانده اند...

نه خبری از چلچله هاست...

و نه صدای آوازی می آید...

دیگر از تشویش پرواز...

در میان شاخ و برگ هیچ درختی نیست...

دیگر هیچ پرنده ای...

پای هیچ شکوفه ای مست آواز نمی شود...

 

کوچ اجباری خاطره ها...

مرا وا می دارد تا...

از دلتنگی های...

یک فصل شاد بنویسم...

شاید این حس ما انسانهاست...

که با بهار و دیگر فصل ها آمیخته...

تا شکوفه های بهاری...

عطر و بوی دلتنگی بدهند...

حس دلتنگی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/15 21:36 ·

و هر بهار...

دنیا تنگ و کوچک می شود...

انگار این فصل از سال...

بیشتر از هر فصل...

با خود دلتنگی به همراه دارد...

بی خود نیست که فصل شکفتن است...

از هر گوشه اش...

عشق سر بر می آورد.‌‌..

 

در دلم چیزی می سوزد...

بیشتر از هر وقت دیگر...

از درون گر می گیریم و می سوزم...

شاید خاصیت بهار باشد..‌.

شاید هم نه...

همان است که قرار است در فصل عاشقی...

شکوفه دهد و دوباره زنده گردد...

اما به امید چه کسی...

 

حس دلتنگی...

همراه دردی شیرین...

با هم و توأمان...

تمام وجود مرا مسخ کرده...

انگار زمین و آسمان هم...

مانند من بی قرار شده اند...

حال هوای من و این روزها...

دقیقا شبیه هم است...

مرگ آغاز آزادی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/26 22:12 ·

یک قدم آن طرف تر...

به سمت آسمان..‌‌.

هنوز پر از تشویش رفتن و ماندن است...

بالای تکه ابرهای خاکستری..‌‌.

نگاه های زیادی معلق مانده...

که پس از سقوط...

تازه آزاد می شوند...

انگار مرگ آغاز آزادی است...

 

رویاهای که به آسمان.‌‌..

دل بسته بودند..‌.

مثل ابرها تکه تکه خواهند شد..‌.

و جایی در نهایت بهم آمیختگی...

باران خواهند شد...

تا بار دیگر بر چتر های بسته ببارند...

و دل های تنگ را...

در هم بفشارند...

 

عصر یک روز پنجشنبه...

از روزهای پایانی اسفند است...

باد دزدکی دل را می لرزاند...

بر درختان سیلی می زند...

که وقت تنگ است...

آن که می آید بهار است...

بی رحم نسبت به زمستان...

ظاهرش اما به گل آراسته است...

بهار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/31 19:04 ·

خداحافظ بهار...

یک روز عصر در میان دلتنگی آمدی...

و امروز عصر هم خواهی رفت...

من به این رفتن ها...

عادت دارم...

اما فراموش نمی کنم...

روزهای زیبایی را که...

می توانستم در تو تجربه کنم...

اما در چشم انتظاری بدرقه شأن کردم...

 

چطور می توانستم در نبود کسی که...

دنیا را برایم معنی می کرد...

به بهار فکر کنم...

به سبز شدن رویاهای که...

در میان باد به هر سو کشیده می شد...

و گاهی می رفت...

آن گونه که هرگز نیامده بود...

 

گذشتی و گذشت...

آن چنان که سال ها بر من گذشت...

و من همچنان تمام امروزها را...

به تو فکر می کنم...

تو اما در کدام رویا سبز شده ای که...

من نمی توانم تو را هنوز...

و هنوز و هنوز ببینم...

 

اگر تمام امروز ها رفتند...

مثل همین بهار...

تو را در میان کدام فصل از زمستان...

پیدا کنم...

مگر جای قدم هایت را...

بعد هر فصل می توانم تازه نگه دارم...

با برف های نباریده...

که بعد رفتنت خواهد بارید...

چه کنم...

یک فصل

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/30 19:00 ·

فردا...

بهار می رود...

آن گونه که تو رفتی...

فردا که تمام شود...

یک فصل کامل را نبودی...

از میان این همه سال...

فعلا از همه قرار های که...

با هم داشتیم و نداشتیم...

یک بهار طلب من...

 

در میان رویاها...

لبخند بر لبم می ماسد...

وقتی به این فکر می کنم که...

این فقط یک رویاست...

و تو بار دیگر نیامده...

خواهی رفت...

و من باز خواهم پژمرد...

 

اما آسمان هنوز آبی است...

فصلی که می آید فصل توست...

حتی سال و قرن...

من کجا می توانم بروم...

از میان این همه خاطره...

من هنوز چشمهایت را...

نتوانستم فراموش کنم...

 

می دانی هر بار...

که به تو فکر می کنم...

از میان چه رویاها و خاطراتی می گذرم...

رنگ فصل ها را می گیرم...

گاهی گل می دهم...

گاهی سبز می شوم...

گاهی هم زرد و سپید...

بر من بعد هر بار اندیشیدن به تو...

سالی می گذرد...