بهار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/31 19:04 · خواندن 3 دقیقه

خداحافظ بهار...

یک روز عصر در میان دلتنگی آمدی...

و امروز عصر هم خواهی رفت...

من به این رفتن ها...

عادت دارم...

اما فراموش نمی کنم...

روزهای زیبایی را که...

می توانستم در تو تجربه کنم...

اما در چشم انتظاری بدرقه شأن کردم...

 

چطور می توانستم در نبود کسی که...

دنیا را برایم معنی می کرد...

به بهار فکر کنم...

به سبز شدن رویاهای که...

در میان باد به هر سو کشیده می شد...

و گاهی می رفت...

آن گونه که هرگز نیامده بود...

 

گذشتی و گذشت...

آن چنان که سال ها بر من گذشت...

و من همچنان تمام امروزها را...

به تو فکر می کنم...

تو اما در کدام رویا سبز شده ای که...

من نمی توانم تو را هنوز...

و هنوز و هنوز ببینم...

 

اگر تمام امروز ها رفتند...

مثل همین بهار...

تو را در میان کدام فصل از زمستان...

پیدا کنم...

مگر جای قدم هایت را...

بعد هر فصل می توانم تازه نگه دارم...

با برف های نباریده...

که بعد رفتنت خواهد بارید...

چه کنم...