واژه های از جنس آسمان

فریاد مزرعه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/19 21:46 ·

در دلم تشویش بهار مانده...

فریاد مزرعه را...

در خوابم شنیدم...

و با دلهره از خواب پریدم...

مرا صدا می زند...

انگار سال هاست تنها مانده...

من خواهم آمد...

وعده دیدار نزدیک است...

 

اگر چه روزها فاصله انداخته اند...

اما با گذشتن هر روز...

نزدیک تر خواهم شد...

هر چند به بهای از دست دادن عمرم...

شاید در تقدیر من...

نوشته باشند تا تو را...

سبز کنم به تکرار...

و این رسالت را فراموش نخواهم کرد...

 

دلهره ها خواهند گذشت...

با روزهای که در جای خود جا مانده اند...

آن ها به همانجا تعلق دارند...

و فردا که از راه برسد...

فراموش خواهی کرد...

که دلهره امروز برای چه بود...

هر چه از امروز بماند...

فردا ساده و بی ارزش خواهد شد...

مرگ آغاز آزادی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/26 22:12 ·

یک قدم آن طرف تر...

به سمت آسمان..‌‌.

هنوز پر از تشویش رفتن و ماندن است...

بالای تکه ابرهای خاکستری..‌‌.

نگاه های زیادی معلق مانده...

که پس از سقوط...

تازه آزاد می شوند...

انگار مرگ آغاز آزادی است...

 

رویاهای که به آسمان.‌‌..

دل بسته بودند..‌.

مثل ابرها تکه تکه خواهند شد..‌.

و جایی در نهایت بهم آمیختگی...

باران خواهند شد...

تا بار دیگر بر چتر های بسته ببارند...

و دل های تنگ را...

در هم بفشارند...

 

عصر یک روز پنجشنبه...

از روزهای پایانی اسفند است...

باد دزدکی دل را می لرزاند...

بر درختان سیلی می زند...

که وقت تنگ است...

آن که می آید بهار است...

بی رحم نسبت به زمستان...

ظاهرش اما به گل آراسته است...

پایان قصه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/11 19:18 ·

بهترین قصه ها...

همیشه تلخ به پایان می رسند...

شاید اگر اینطور نبود...

اصلا قصه ای وجود نداشت...

ماجرای هر کدام از ما آدم ها هم...

یک قصه ناتمام است...

که گاهی زود به پایان می رسد...

 

دلم می‌خواست...

کتاب را در همان زمان که...

به وسط های قصه رسید...

می بستم...

همان جا که پر از تشویش بود...

مگر زندگی چیزی جز این تشویش هاست...

حداقل اینطور هنوز...

همه چیز سر جای خودش بود...

نه اینطور جدا از هم...

 

افسوس که آدم ها...

کنجکاو تر از آن هستند که...

به داشته های خود قانع شوند...

همیشه از همان ابتدا...

در فکر پایان هستند...

و هر طور شده خود را...

به آن پایان می رسانند...

آن وقت خودشان می مانند و خودشان...

انگار زندگی مسابقه ای باشد که...

هر کسی باید زودتر از بقیه به انتهایش برسد...

خواب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/01/27 19:21 ·

در میان خواب هایم...
گم می شوم هر شب...
کسی با من کاری ندارد...
اما من در میان ماجرا...
همچنان هستم...
فرقی نمی کند خواب باشد...
یا که کابوس...
حتی گاهی در دنیای ماورا...
رویایی می سازم سخت پریشان...
که نفس را بند می آورد...

می دانم در پر خطر ترین اتفاق ها هم...
یکی هست که حواسش به من هست...
اما دلم می خواست...
بزنم به دل خواب...
و خودم را از این همه ماجرا...
بکشم به کناری...
و بگویم حداقل تا اینجا که آمدی...
برو آنجا که باید بروی...
آنجا که دل می گوید..
نه میان تشویش های پریشان ذهن...

می ترسم روزی...
در یکی از این خواب ها...
برای همیشه بمانم...
و دیگر برنگردم...
آن وقت تا همیشه درگیر کابوسی شوم...
که مرا از مسیر اصلی جاودانگی دور سازد...
من دلم می خواهد با آوازی بلند...
در پی او بدوم...
همان کاری که...
در کابوس ها نمی شود انجام داد...