فریاد مزرعه
در دلم تشویش بهار مانده...
فریاد مزرعه را...
در خوابم شنیدم...
و با دلهره از خواب پریدم...
مرا صدا می زند...
انگار سال هاست تنها مانده...
من خواهم آمد...
وعده دیدار نزدیک است...
اگر چه روزها فاصله انداخته اند...
اما با گذشتن هر روز...
نزدیک تر خواهم شد...
هر چند به بهای از دست دادن عمرم...
شاید در تقدیر من...
نوشته باشند تا تو را...
سبز کنم به تکرار...
و این رسالت را فراموش نخواهم کرد...
دلهره ها خواهند گذشت...
با روزهای که در جای خود جا مانده اند...
آن ها به همانجا تعلق دارند...
و فردا که از راه برسد...
فراموش خواهی کرد...
که دلهره امروز برای چه بود...
هر چه از امروز بماند...
فردا ساده و بی ارزش خواهد شد...