واژه های از جنس آسمان

به آسمان برگرد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/18 22:18 ·

در آسمان فرو خواهد رفت...

هر رویایی که...

خواب پرواز را ببیند...

هوای ابری...

هیچ چیز را پس نخواهد داد...

و هر چیزی را که...

هوای آسمان به سرش بزند...

در خود حل خواهد کرد...

 

از کدام فصل...

و از آواز کدام پرنده...

قصه ای تازه بسازم...

برای خواب کردن خود...

سال ها که می گذرند...

قصه ها غیر قابل باور تر می شوند...

دیگر شنیدن و مرور کردنشان...

هیجانی نخواهد داشت...

 

به آسمان برگرد...

حتی اگر قرار باشد...

دیگر هرگز به خود برنگردی...

بگذار یک بار هم که شده...

تصمیمی که گرفته ای...

تو را تا انتهای قصه ها ببرد...

بی آن که تو در آن...

دخل و تصرفی کرده باشی...

صاحب پیام

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/28 22:02 ·

و صدای فریادی که...

در تمام وجودم هست...

صدایی آشنا که...

پیامی ناآشنا همراه خود دارد...

من هرگز نفهمیدم...

چرا این صدا در من...

مثل یک زمزمه ادامه دارد...

یا که چرا مدام تکرار می شود...

 

میگن صداها محو نخواهند شد...

حتی اگر قرن ها بگذرد...

همچنان در جو باقی می ماند...

شاید سال ها و قرن ها بعد...

زمان تجزیه این صداها...

صدای مرا هم از میان بی شمار صدا...

تجزیه تحلیل کنند...

وقتی که نامت را مکرر صدا کردم...

 

بی شک برای هر صدایی...

معنایی وضع شده...

و برای هر پیامی، صاحب پیامی هست...

مثل زمزمه باد در گوش پنجره ...

یا اواز پرنده از لا به لای شاخه ها...

یا حتی نگاه سرشار از سکوت آسمان...

به ماه در امتداد شب...

و تو نشانه ای از همه این صداها هستی...

خاکستری ترین آدم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/18 22:18 ·

زنجیر می بافم...

کلمه به کلمه...

تا به بند بکشم...

این احساس سرکش را...

اگر از من بگریزد..‌.

دنیا را به آتش خواهد کشید...

همین که از من برای یک عمر...

ویرانه ای ساخته، بس است...

 

تمام آسمان را...

نه یک بار که هزاران بار...

نوشتم میان حرف هایم...

تا آدم ها بدانند...

که من اهل این زمین خاکی نیستم...

گذرم افتاد به زمین...

به این حجم از تیرگی...

به این دلتنگی بی حد...

 

هیچ پرنده ای...

دیگر حوالی دلتنگی من...

آواز نمی خواند...

از سوز دلم...

هزاران تکه ابر بر آسمان نشسته...

من خاکستری ترین آدم این سرزمینم...

که آرزوی باران دارم...

برای شستن یک کلمه از هزاران...

صبح های خاکستری

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/23 22:55 ·

صبح های خاکستری...

با چشم های خواب آلود...

سلام می دهند به...

درختانی که...

تا نیمه بیشتر پیدا نیستند...

آواز سکوت...

در نزدیک ترین حد ممکن...

به گوش می رسد...

 

روزها این روزها...

کوتاه می آیند از بودن...

و شب ها در بلندترین حالت خود...

دیگر دوامی ندارند...

انگار که بودن هم...

جان ماندن ندارد...

همه رنگ باخته اند...

حتی دیگر خاکستری نیستند...

 

به لبخند فکر می کنم...

به حالتی که از سر عادت...

برای ما مانده...

بی آنکه معنایی داشته باشد..‌

شاید یک شهر آن طرف تر...

همه چیز فرق کند...

اما اینجا من دیگر...

در تصویر هیچ آئینه ای نمی گنجم...

خواب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/01/27 19:21 ·

در میان خواب هایم...
گم می شوم هر شب...
کسی با من کاری ندارد...
اما من در میان ماجرا...
همچنان هستم...
فرقی نمی کند خواب باشد...
یا که کابوس...
حتی گاهی در دنیای ماورا...
رویایی می سازم سخت پریشان...
که نفس را بند می آورد...

می دانم در پر خطر ترین اتفاق ها هم...
یکی هست که حواسش به من هست...
اما دلم می خواست...
بزنم به دل خواب...
و خودم را از این همه ماجرا...
بکشم به کناری...
و بگویم حداقل تا اینجا که آمدی...
برو آنجا که باید بروی...
آنجا که دل می گوید..
نه میان تشویش های پریشان ذهن...

می ترسم روزی...
در یکی از این خواب ها...
برای همیشه بمانم...
و دیگر برنگردم...
آن وقت تا همیشه درگیر کابوسی شوم...
که مرا از مسیر اصلی جاودانگی دور سازد...
من دلم می خواهد با آوازی بلند...
در پی او بدوم...
همان کاری که...
در کابوس ها نمی شود انجام داد...