واژه های از جنس آسمان

وقتی عاشقی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/23 21:47 ·

ترجیح می دهم عاشق بمانم...

تا در کنار کسی باشم که...

بودنش برایم عادی شود...

زندگی با یک احساس زنده...

بهتر از مرگ تدریجی است...

نمی خواهم هر بار که...

از میان رویاهایم خارج می شوم...

با آدم های اطرافم غریبه باشم...

 

دوست داشتم اگر قرار است...

در چشمان کسی خیره می شوم...

در چشمانش غرق شوم...

نه این که هر بار...

در خودم غرق شوم...

و به دنبال رویاهای گذشته ام...

به هر راه و بی راهه ای بروم...

و در انتها بی حوصله به خودم بیایم...

 

وقتی عاشقی...

کسی را از یاد نخواهی برد...

و جز گمشده ات...

هیچ دغدغه ای نداری...

اما خدا نکند که...

احساست بمیرد...

دیگر چاره ای نداری جز این...

به عادت هایت عادت کنی...

نبش قبر

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/04 21:32 ·

آدمی تنهاست...

با دنیای از کلمات...

که هرگز به گفتار تبدیل نشده اند...

در آدمی هزاران هزار حرف...

دست نخورده مانده...

و شاید گورستانی از کلمات...

که هر کدام به تنهایی می توانست...

یک شعر ادامه دار شود...

 

آدم ها بیشترین جنایت را...

نسبت به کلمات انجام دادند...

وقتی که حرف ها و کلمات را...

در خود کشتند بی آن که...

بگذارند این فریاد های خاموش...

شکل بگیرند...

و احساسی را بروز دهند...

همان احساس دوست داشتن...

 

سنگینی وجود هر آدمی...

به خاطر حرف های است که...

در دلش مانده...

دنیایی از کلمات که سال ها بعد...

آدمی را در خود غرق خواهد کرد...

و با هر کلمه اش می توان...

یک رویایی ناتمام را...

نبش قبر نمود...

خاکستری ترین آدم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/18 22:18 ·

زنجیر می بافم...

کلمه به کلمه...

تا به بند بکشم...

این احساس سرکش را...

اگر از من بگریزد..‌.

دنیا را به آتش خواهد کشید...

همین که از من برای یک عمر...

ویرانه ای ساخته، بس است...

 

تمام آسمان را...

نه یک بار که هزاران بار...

نوشتم میان حرف هایم...

تا آدم ها بدانند...

که من اهل این زمین خاکی نیستم...

گذرم افتاد به زمین...

به این حجم از تیرگی...

به این دلتنگی بی حد...

 

هیچ پرنده ای...

دیگر حوالی دلتنگی من...

آواز نمی خواند...

از سوز دلم...

هزاران تکه ابر بر آسمان نشسته...

من خاکستری ترین آدم این سرزمینم...

که آرزوی باران دارم...

برای شستن یک کلمه از هزاران...

درد کلمات

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/13 19:22 ·

سنگ می‌شوم...

هر روز بزرگ و بزرگتر...

شاید روزی کوهی شدم...

تا از فرازم به دیدار دنیا بیایند...

صبور و آرام...

مثل کسی که احساس ندارد...

اما تمام من...

پر است از حس های مرده و انبار شده...

 

شاید روزی...

چون آتشفشان...

احساسم فوران کند...

اما مطمئنا آن همه احساس...

به کسی آسیب نخواهد زد...

چون من...

معنی درد را می دانم...

نخواهم گذاشت کسی...

این درد ها را با خود ببرد...

 

من شعر خواهم شد...

و کلمات از من فوران خواهد کرد...

تا هر کسی مرا خواند...

دردم را ببیند...

اما درد کلمات کجا...

و دردی که من آن را حس کردم کجا...

ته کلماتم خواهم نوشت...

دوستت دارم...

تا تلخی این احساس...

در من بماند...

و کام هر کسی که آن را خواند...

شیرین شود...

راز

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/20 19:23 ·

یک راز سر به مهر...

مانده در دلم...

که فقط تو آن را می دانی...

من حتی رازم را...

به باد نگفته ام تا مبادا...

چشم زخمی با آن نرسد...

که چون جان خویش...

اصل این راز را دوست داشتم...

 

چگونه می توان گذشت...

از آن که روزگاری را...

در هوایش نفس کشیده ای...

چگونه می توان فراموش کرد...

کسی را که...

همیشه هست و هست و هست...

حتی در خواب...

 

باور نمی کنم آسمان...

سقفی داشته باشد...

که روزی بتوان...

به انتهایش رسید و از آنجا...

به زمین خیره شد...

پس چگونه آدم ها روی همین زمین...

خیلی زود به انتها می رسند...

 

چند بار از این پنجره نوشتم...

از درخت و برگ و باد...

از فصل ها...

و در نهایت از تو...

اما چه فایده...

وقتی چشم ها بسته است...

و کسی عمق احساس این کلمات را...

به گوش تو نخواهد رساند...