واژه های از جنس آسمان

حسرت

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/15 19:19 ·

من شاکیم...

از خودم...

از این دنیا...

از این تقدیر ناتمام...

که مرا تشنه بر می گرداند...

آن هم از راهی که...

تمامش شب بود و تاریکی...

همه آن چه که من دیدم...

با چشم های رویا بوده...

 

گاهی شک می کنم...

به این روزگار...

که شاید واقعیت وجود ندارد...

و همه چیز در حد یک خواب است...

یک کابوس...

که هر بار در یک مخمصه...

به تماشای ما می نشیند...

و لذت می برد از این همه سردرگمی آدم ها...

 

کاش با سر انگشتانم...

احساسش را لمس می کردم...

شاید اگر این اتفاق می افتاد...

در خواب هایم حداقل...

دستانش را در دستانم داشتم...

اما حالا چه...

جز حسرت دستانش...

چیزی را برای مرور گذشته ام ندارم...

 

می دانی...

درد به رنگ خاکستری است...

وقتی می آید...

همه چیز تار می شود...

و تنها احساس آدمی...

فریادی است در عمق سکوت...

با ردی از گرما...

که چون رودی خروشان...

در کسری از ثانیه می گذرد‌...

قفس من

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/02 18:55 ·

بگذار فریاد شوم...

من دیگر در این من جا نمی گیرم...

می خواهم به گوش...

تمام جهان برسم...

که آدمی نباید این‌گونه...

سرد و بی روح زندگی کند...

در هر آدمی دنیای است سرشار از احساس...

که مدام سرکوب می شود...

تا نتواند حرف دلش را...

راحت فریاد بزند...

 

سکوت و فقط سکوت...

شده شیوه آدم ها...

اگر هم حرفی بزند...

فقط محدود به چند نفر خواهد بود...

نهایت محدود به یک شهر...

یا یک سرزمین...

اما مگر آدمی فقط...

محدود می شود به چند جا...

مگر قرار نشد آدمی سیر کند بر روی زمین...

پس چرا صدایش را در خودش خفه می کند...

 

احساس هر کسی...

شاکله تمام باطن اوست...

و هر آدمی در خودش...

پرنده ای دارد...

که در قفس من خودش زندانی است...

در حالی که...

حق هیچ پرنده ای انحصار نیست...

باید آزاد باشد تا...

آزادانه تمام احساسش را...

در این دنیا زندگی کند...