حسرت

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/15 19:19 · خواندن 3 دقیقه

من شاکیم...

از خودم...

از این دنیا...

از این تقدیر ناتمام...

که مرا تشنه بر می گرداند...

آن هم از راهی که...

تمامش شب بود و تاریکی...

همه آن چه که من دیدم...

با چشم های رویا بوده...

 

گاهی شک می کنم...

به این روزگار...

که شاید واقعیت وجود ندارد...

و همه چیز در حد یک خواب است...

یک کابوس...

که هر بار در یک مخمصه...

به تماشای ما می نشیند...

و لذت می برد از این همه سردرگمی آدم ها...

 

کاش با سر انگشتانم...

احساسش را لمس می کردم...

شاید اگر این اتفاق می افتاد...

در خواب هایم حداقل...

دستانش را در دستانم داشتم...

اما حالا چه...

جز حسرت دستانش...

چیزی را برای مرور گذشته ام ندارم...

 

می دانی...

درد به رنگ خاکستری است...

وقتی می آید...

همه چیز تار می شود...

و تنها احساس آدمی...

فریادی است در عمق سکوت...

با ردی از گرما...

که چون رودی خروشان...

در کسری از ثانیه می گذرد‌...