واژه های از جنس آسمان

بین من و شب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/02 22:22 ·

در تاریکی شب...

بر صفحه سیاه شب...

نام کسی را نوشتم...

تا برای همیشه بماند به یادگار...

این یک راز هست...

بین من و شب...

که ممکن است تا همیشه...

ناگفته بماند...

 

من در شبی سپید...

پا نهادم در سیاهی شب...

رد پایم هنوز هم...

بی اثر مانده.‌..

انگار که هرگز نیامده باشم..‌.

با شب خواهم ماند...

همانطور که شب...

برای من مانده...

 

هر آدمی در خود یک شب دارد...

که با تمام سیاهی اش...

خود را در آن می بیند...

اگر توانست با خود...

از میان آن شب بیرون بیاید که هیچ...

اما اگر خود را هر بار...

در میان آن شب جا گذاشت...

یعنی تمام عمر خود را بدهکار است به خود...

راز

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/20 19:23 ·

یک راز سر به مهر...

مانده در دلم...

که فقط تو آن را می دانی...

من حتی رازم را...

به باد نگفته ام تا مبادا...

چشم زخمی با آن نرسد...

که چون جان خویش...

اصل این راز را دوست داشتم...

 

چگونه می توان گذشت...

از آن که روزگاری را...

در هوایش نفس کشیده ای...

چگونه می توان فراموش کرد...

کسی را که...

همیشه هست و هست و هست...

حتی در خواب...

 

باور نمی کنم آسمان...

سقفی داشته باشد...

که روزی بتوان...

به انتهایش رسید و از آنجا...

به زمین خیره شد...

پس چگونه آدم ها روی همین زمین...

خیلی زود به انتها می رسند...

 

چند بار از این پنجره نوشتم...

از درخت و برگ و باد...

از فصل ها...

و در نهایت از تو...

اما چه فایده...

وقتی چشم ها بسته است...

و کسی عمق احساس این کلمات را...

به گوش تو نخواهد رساند...