واژه های از جنس آسمان

تشویش تاریکی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/07 22:20 ·

یک آسمان پرنده...

مثل خاطره های تو...

مدام در حال رفت و آمدند...

شب از هجوم این همه پرنده...

خود به خود سیاه خواهد شد...

نیازی به رفتن آفتاب نیست...

جنگل از بیم حضورشان...

به خود خواهد لرزید...

 

کاش برای دیدن غروب...

زودتر می رفتم...

بی شک حتی در هوای ابری...

آسمان در کرانه که غروب باشد...

زیبا خواهد بود...

شاید هم کمی دلگیر...

اما در همان فرصت اندک هم...

می توان به تو فکر کرد...

 

پشت می کنم به غروب...

به تالاب و پرنده ها...

در میان جنگل...

در تشویش تاریکی...

بر می گردم کنار آتش...

وقت رفتن است...

از شب می گذریم...

در میانه شب هنوز پر از تشویش جنگلم...

بین من و شب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/02 22:22 ·

در تاریکی شب...

بر صفحه سیاه شب...

نام کسی را نوشتم...

تا برای همیشه بماند به یادگار...

این یک راز هست...

بین من و شب...

که ممکن است تا همیشه...

ناگفته بماند...

 

من در شبی سپید...

پا نهادم در سیاهی شب...

رد پایم هنوز هم...

بی اثر مانده.‌..

انگار که هرگز نیامده باشم..‌.

با شب خواهم ماند...

همانطور که شب...

برای من مانده...

 

هر آدمی در خود یک شب دارد...

که با تمام سیاهی اش...

خود را در آن می بیند...

اگر توانست با خود...

از میان آن شب بیرون بیاید که هیچ...

اما اگر خود را هر بار...

در میان آن شب جا گذاشت...

یعنی تمام عمر خود را بدهکار است به خود...

هم رنگ شب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/26 22:15 ·

بگذار به تدریج...

تاریکی هجوم بیاورد...

این روزها ارزش دیدن ندارند...

بگذار همیشه شب باشد...

تا چشم ها در میان نور...

برای هیچ پرسه نزند...

بگذار آن گوشه روشن دل هم...

هم رنگ شب شود...

 

هر چه تاریک تر...

عمق تنهایی بیشتر...

در تاریکی نهایتی وجود ندارد...

هر کجا بخواهی خواهی رفت...

بی آنکه محدود باشی...

چشم هایت را که ببندی...

همان‌جایی خواهی بود که...

همیشه آرزو داشتی...

 

آری واقعی نیست این دنیا...

نه دنیای ما آدم های اهل تاریکی...

نه دنیای آدم های اهل روشنایی...

هیچکدام واقعی نیست...

چه بخواهی چه نه...

خواهد گذشت و رنگ خواهد باخت...

مثل قاب عکس روی دیوار...

که سالهاست خاک می خورد...

مسافری از عالم واقعی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/13 22:08 ·

در مسیر تاریکی...

دستی آمد به سویم...

نه خواب بود نه بیداری...

دنیای بود از عالم واقعی آدم ها...

من اما دستم را...

نتوانستم بلند کنم به سمتش...

من به دست هایم...

کسی دیگر را بدهکار بودم...

 

از چشم هایش ترسیدم...

و چشم هایم را دزدیدم...

تا بار دیگر...

در اعماق چشم هایش...

اگر جا نماندم...

خودم را هم جا نگذارم...

آخر من معنی جا ماندن را...

یک بار برای همیشه درک کرده بودم...

 

دیگر نمی توانم...

دلم را جایی جا بگذارم...

من برای ادامه زندگی...

به همین دل وصله پینه شده...

احتیاج دارم...

آدمی که دل نداشته باشد...

نمی تواند از چشم های کسی بنویسد...

سیاه چاله

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/17 18:52 ·

خودم را گم کرده ام...

جای میان فاصله ها...

اینجا که من هستم تاریک است...

می ترسم...

از این که برای همیشه...

در دام خودم بمانم...

و از همه رویاهایم جا بمانم...

و دیگر رنگین کمان نور را...

از تاریکی تشخیص ندهم...

 

من تنها مانده ام...

در این تاریکی که من هستم...

کسی نیست...

اما من هنوز به دنبال تاریکی...

قدم بر می دارم...

با این که می دانم در هر قدم من...

ممکن است سیاه چاله ای باشد...

که مرا ببلعد برای همیشه...

 

کاش هیچ وقت...

...

بی خیال...

من خودم می دانم که مقصرم...

از چه کسی شاکی شوم...

وقتی می دانم که...

یک جای کار من همیشه می لنگد...

اصلا همیشه باید اینطور شود...

وگرنه هیچ چیز معنی نخواهد داشت...