تشویش تاریکی
یک آسمان پرنده...
مثل خاطره های تو...
مدام در حال رفت و آمدند...
شب از هجوم این همه پرنده...
خود به خود سیاه خواهد شد...
نیازی به رفتن آفتاب نیست...
جنگل از بیم حضورشان...
به خود خواهد لرزید...
کاش برای دیدن غروب...
زودتر می رفتم...
بی شک حتی در هوای ابری...
آسمان در کرانه که غروب باشد...
زیبا خواهد بود...
شاید هم کمی دلگیر...
اما در همان فرصت اندک هم...
می توان به تو فکر کرد...
پشت می کنم به غروب...
به تالاب و پرنده ها...
در میان جنگل...
در تشویش تاریکی...
بر می گردم کنار آتش...
وقت رفتن است...
از شب می گذریم...
در میانه شب هنوز پر از تشویش جنگلم...