واژه های از جنس آسمان

برزخ شیرین

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/11 22:15 ·

در میان خیالم نمی گنجم...

پا به یک رویای دیگر می گذارم...

می روم و می روم...

تا آنجا که فراموش کنم کجا هستم...

دنیای بی در و پیکری است...

فقط می توانی بروی...

ایستادن و لمس لحظات...

در آن معنایی ندارد...

 

برزخ شیرینی است...

که ماندن در آن آدمی را خسته می کند...

باید چشم ها را بست...

باید در لحظه ای گذشت...

از بستر موقتی رویاها...

باید عادت کرد به این بی عادتی ها...

هیچ چیز واقعیت ندارد...

در دنیایی که همه می‌گذرند...

 

من به بودن خودم می اندیشم...

که اگر هزاران راه...

به سویم هجوم بیاورند...

که مسیر همه آن ها به فردا باشد...

من از این من و امروزم...

نخواهم گذشت...

که دنیا آن قدر بزرگ نیست که...

من بخواهم خودم را دور بزنم...

هم رنگ شب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/26 22:15 ·

بگذار به تدریج...

تاریکی هجوم بیاورد...

این روزها ارزش دیدن ندارند...

بگذار همیشه شب باشد...

تا چشم ها در میان نور...

برای هیچ پرسه نزند...

بگذار آن گوشه روشن دل هم...

هم رنگ شب شود...

 

هر چه تاریک تر...

عمق تنهایی بیشتر...

در تاریکی نهایتی وجود ندارد...

هر کجا بخواهی خواهی رفت...

بی آنکه محدود باشی...

چشم هایت را که ببندی...

همان‌جایی خواهی بود که...

همیشه آرزو داشتی...

 

آری واقعی نیست این دنیا...

نه دنیای ما آدم های اهل تاریکی...

نه دنیای آدم های اهل روشنایی...

هیچکدام واقعی نیست...

چه بخواهی چه نه...

خواهد گذشت و رنگ خواهد باخت...

مثل قاب عکس روی دیوار...

که سالهاست خاک می خورد...