برزخ شیرین
در میان خیالم نمی گنجم...
پا به یک رویای دیگر می گذارم...
می روم و می روم...
تا آنجا که فراموش کنم کجا هستم...
دنیای بی در و پیکری است...
فقط می توانی بروی...
ایستادن و لمس لحظات...
در آن معنایی ندارد...
برزخ شیرینی است...
که ماندن در آن آدمی را خسته می کند...
باید چشم ها را بست...
باید در لحظه ای گذشت...
از بستر موقتی رویاها...
باید عادت کرد به این بی عادتی ها...
هیچ چیز واقعیت ندارد...
در دنیایی که همه میگذرند...
من به بودن خودم می اندیشم...
که اگر هزاران راه...
به سویم هجوم بیاورند...
که مسیر همه آن ها به فردا باشد...
من از این من و امروزم...
نخواهم گذشت...
که دنیا آن قدر بزرگ نیست که...
من بخواهم خودم را دور بزنم...