واژه های از جنس آسمان

به پراکندگی رویاها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/05/06 23:48 ·

باران می بارد...

به پراکندگی رویاها...

من و مزرعه در این اضطرابیم که...

اگر بعد باران دیگر کمر راست نکنیم...

ورس حاصل شود از این سنگینی...

دیگر رمقی نخواهد ماند...

تا بار دیگر در مسیر زندگی...

عاشقی کنیم...

 

باران زیباست...

با طراوت چون مزرعه در وقت باروری...

اما جمع این زیبایی ها...

پر از اضطراب خواهد بود...

برای آنکه عاشقانه...

منتظر این روزها مانده بود...

تا حاصل این عاشقی را...

خودش با دست های خود لمس کند...

 

من و مزرعه...

هنوز امیدواریم...

به روزهای آینده و نگاه او...

که همه چیز از آنجا نشأت گرفت...

می دانم این خوابی است...

که در پی اش بیداری خواهد بود...

و همه چیز خواهد گذشت...

مثل تمام روزهای که گذشت...

رویاهای سنگین

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/16 21:37 ·

چشمانم بعد تو...

مثل بیابانی است که...

کسی در آن پای نمی گذارد...

یا مثل آسمانی که...

خاکستری شده است...

توسط ابرهای که...

قدرت باریدن ندارند...

با حجمی از رویاهای سنگین...

 

برای روزهای بارانی...

نه چتری می خواهم...

و نه خاطره ای...

باران خودش به تنهایی...

پر از رویاهای مرده است...

که از آسمان به سمت زمین...

در حال سقوط هستند...

فقط کافی است خوب بشنوی...

 

آدم های زمین...

به وسعت تمام آسمان...

رویا می سازند...

اما فقط رویاهای کمی...

به واقعیت تبدیل خواهند شد...

باقی رویاها...

با هر باران به زمین بر خواهند گشت...

تا به خاک سپرده شوند...

به آسمان برگرد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/18 22:18 ·

در آسمان فرو خواهد رفت...

هر رویایی که...

خواب پرواز را ببیند...

هوای ابری...

هیچ چیز را پس نخواهد داد...

و هر چیزی را که...

هوای آسمان به سرش بزند...

در خود حل خواهد کرد...

 

از کدام فصل...

و از آواز کدام پرنده...

قصه ای تازه بسازم...

برای خواب کردن خود...

سال ها که می گذرند...

قصه ها غیر قابل باور تر می شوند...

دیگر شنیدن و مرور کردنشان...

هیجانی نخواهد داشت...

 

به آسمان برگرد...

حتی اگر قرار باشد...

دیگر هرگز به خود برنگردی...

بگذار یک بار هم که شده...

تصمیمی که گرفته ای...

تو را تا انتهای قصه ها ببرد...

بی آن که تو در آن...

دخل و تصرفی کرده باشی...

برزخ شیرین

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/11 22:15 ·

در میان خیالم نمی گنجم...

پا به یک رویای دیگر می گذارم...

می روم و می روم...

تا آنجا که فراموش کنم کجا هستم...

دنیای بی در و پیکری است...

فقط می توانی بروی...

ایستادن و لمس لحظات...

در آن معنایی ندارد...

 

برزخ شیرینی است...

که ماندن در آن آدمی را خسته می کند...

باید چشم ها را بست...

باید در لحظه ای گذشت...

از بستر موقتی رویاها...

باید عادت کرد به این بی عادتی ها...

هیچ چیز واقعیت ندارد...

در دنیایی که همه می‌گذرند...

 

من به بودن خودم می اندیشم...

که اگر هزاران راه...

به سویم هجوم بیاورند...

که مسیر همه آن ها به فردا باشد...

من از این من و امروزم...

نخواهم گذشت...

که دنیا آن قدر بزرگ نیست که...

من بخواهم خودم را دور بزنم...

شهر غریبه ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/09 22:34 ·

در شهر سرد خاطره ها...

اگر هم رویا ببارد...

باز سرد است و دلگیر...

خاطره های پر از مهر...

وقتی جان نداشته باشند...

نامهربان خواهند بود...

برای دلی که...

هنوز دلتنگ رویاهایش است...

 

شهر درد و خاطره...

مأمن ناامن رویاهاست...

در دل هر رویایی اضطرابی نهفته...

که منتظر صبح خواهد ماند..‌.

تا با گذشتن و حرکت...

از این حجم از کرختی...

رهایی یابد...

رهایی از جنس سپید...

 

شهر غریبه ها...

شهر آدم های مرده است...

که در تکاپوی بودن...

هنوز نفس می کشند...

دیوار ها را برداشته اند...

اما در چهار دیواری سکوت خود..

هنوز فریاد می کشند...

و از صدای فریاد خود فرار می کنند...