شهر غریبه ها
·
1400/11/09 22:34
· خواندن 2 دقیقه
در شهر سرد خاطره ها...
اگر هم رویا ببارد...
باز سرد است و دلگیر...
خاطره های پر از مهر...
وقتی جان نداشته باشند...
نامهربان خواهند بود...
برای دلی که...
هنوز دلتنگ رویاهایش است...
شهر درد و خاطره...
مأمن ناامن رویاهاست...
در دل هر رویایی اضطرابی نهفته...
که منتظر صبح خواهد ماند...
تا با گذشتن و حرکت...
از این حجم از کرختی...
رهایی یابد...
رهایی از جنس سپید...
شهر غریبه ها...
شهر آدم های مرده است...
که در تکاپوی بودن...
هنوز نفس می کشند...
دیوار ها را برداشته اند...
اما در چهار دیواری سکوت خود..
هنوز فریاد می کشند...
و از صدای فریاد خود فرار می کنند...