واژه های از جنس آسمان

رویاهای سنگین

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/16 21:37 ·

چشمانم بعد تو...

مثل بیابانی است که...

کسی در آن پای نمی گذارد...

یا مثل آسمانی که...

خاکستری شده است...

توسط ابرهای که...

قدرت باریدن ندارند...

با حجمی از رویاهای سنگین...

 

برای روزهای بارانی...

نه چتری می خواهم...

و نه خاطره ای...

باران خودش به تنهایی...

پر از رویاهای مرده است...

که از آسمان به سمت زمین...

در حال سقوط هستند...

فقط کافی است خوب بشنوی...

 

آدم های زمین...

به وسعت تمام آسمان...

رویا می سازند...

اما فقط رویاهای کمی...

به واقعیت تبدیل خواهند شد...

باقی رویاها...

با هر باران به زمین بر خواهند گشت...

تا به خاک سپرده شوند...

گل برگ های اقاقیا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/07 21:28 ·

در چشم آدم ها...

یک شب این ستاره ها...

بلاخره فرو خواهند ریخت...

از آسمان به سوی زمین...

مثل گل برگ های اقاقیا...

از سرو خشک شده...

و آخرین زیبایی خود را...

نصیب زمین خواهند کرد...

 

باور کن فقط چند روز...

که بگذرد از آن حادثه سقوط...

روزها که روی هم تلنبار شوند...

دیگر کسی از آن اقاقی های که...

آخرین جیغ بنفش سرو بودند...

یاد نخواهد کرد...

آدم ها عادت کرده اند...

فقط به چشم های خود اعتماد کنند...

 

ستاره ها اما...

یک تفاوت بزرگ دارند با اقاقی ها...

که بعد از هر بار باریدن...

و هر شب می توانند تکرار شوند...

شاید فقط در چشم آدم ها...

من خودم شاهدم...

و این تکرار را...

با چشم های خودم دیدم...

دچار حادثه اره

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/21 22:59 ·

ابر، دلتنگی آدم هاست...

و باران...

رویاهایی که باید به زمین برگردند...

هر پرنده ای که...

از آسمان این منطقه می گذرد...

می داند که...

در تاریک و روشن این هوا...

نباید آواز بخواند...

 

هنوز زمستان است...

ابتدای سالگرد حادثه بودن و نبودن...

به پایان و آغاز فصل کوچ...

هنوز خیلی باقی مانده بود...

که پرنده ای از دیار عشق...

پر کشید تا به سفر برود...

بعد آن از جان آسمان...

هزاران ستاره سقوط کردند...

 

خواب درختان...

در فصل زمستان...

تعبیر خواهد داشت...

درختی که در ابتدای بهار سبز نشد...

می دانست که...

خواب دستان سرد دو عاشق را...

حتی اگر به رود بگوید...

باز دچار حادثه اره خواهد شد...

تابوت زمان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/25 22:14 ·

هیچ پرنده ای...

برای پاییز آواز نخواهد خواند...

آواز پاییز...

سقوط برگ هاست...

آغازش صدایی همگام با زمزمه بادست...

همراه خش خش زیر پای آدم ها...

تنینش پارادوکس رنگ ها...

و پایانش عریانی است...

 

حکایت پاییز...

حکایت جنگی است خونین...

اگر چه آغازش رنگی است...

پایانش صحنه ای ست صامت...

بی رنگ و سیاه و سپید...

که آسمان و زمین را به هم دوخته...

با چنگ های دو طرفه درخت....

که در دل زمین و آسمان فرو رفته...

 

تمام عاشقانه های پاییز را...

باد با خود برد...

در خاکسپاری برگ ها به دست باد...

آئینه ها شاهد بودند که...

در تابوت زمان...

آدم ها را تک و تنها...

از میان دیروز بیرون می کشند...

و به سوی فردا ها می برند...

آخرین برگ

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/16 22:32 ·

آخرین برگ...

به بلندای آفتاب...

سایه اش را در امتداد جاده...

تماشا می کند...

تا لحظه سقوط...

یادش باشد که روزگار...

به اندازه یک غروب...

کوتاه است...

 

در پرواز به سمت سقوط...

تمام نفس های که...

به اجبار...

با ریه های ابدیت کشید را...

مثل تصاویری ممتد...

در چشم های بسته اش...

به تماشا خواهد نشست...

 

و به یاد پرواز...

در خنکای نسیم شب های که...

با حضورش مست می داشت...

یا حتی شب های که...

به یادش...

نامش را بارها و بارها زمزمه می کرد...

تا مگر نسیم به گوشش برساند...

این بار خواهد شکست و خاک خواهد شد...