واژه های از جنس آسمان

یک حس کوچک

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/26 23:52 ·

از یادت...

هزاران رویا جوانه می زند...

تو تازه هستی هنوز...

و تازه خواهی ماند...

مانند مزرعه ای که...

هر سال تکرار می شود...

بی آن که خسته شود از تکرار...

گویی هر بار، بار اولش است...

 

شاید در مسیر بودن...

بهتر از انتها و رسیدن است...

در واقع تمام زندگی...

همین در مسیر بودن است...

آن که رسید...

پایان را دید و تمام...

هرگز کسی که رسید بر نخواهد گشت...

که جاده زندگی یک طرفه است‌...‌‍

 

و من همین رفتن را دوست دارم...

گویی زندگی هنوز جاری است...

با یک حس کوچک...

که در جای جای مسیر مرا به خود می آورد...

و او که از من فاصله دارد...

مرا به خود می خواند...

برای رفتن و رسیدن...

رسیدن در همان جاده بی انتها...

باز اردیبهشت

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/11 21:55 ·

باز هجوم ابرها...

باز آسمان آبی...

باز اردیبهشت...

و گسترش رنگ سبز...

همه چیز در حال گذشتن است...

روزها در پی روزها...

رنگ ها در پی رنگ ها...

آدم ها در پی آدم ها...

 

شاید اگر زندگی...

مدام تکرار نمی شد...

کسی فردا را نمی شناخت...

چه کسی می دانست که...

بعد یک روز ابری...

بارانی خواهد بود یا آفتابی...

یا که فصل بعد...

چه رنگی خواهد بود...

 

ما هنوز هم...

نمی دانیم که فردا...

از کدام جاده...

چه کسی خواهد رفت...

و چه کسی خواهد آمد...

ما فقط گاهی حس می کنیم...

که کسی جایی زیر این آسمان...

به ما نزدیک شده...

گاهی از جاده ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/06 22:53 ·

جاده در انتظار یک رویا...

تا کجا خواهد رفت...

هزار راه رفته...

از هزار راه نرفته...

خواهد گذشت...

اما نه انتظاری است دیگر...

و نه دیداری رخ خواهد داد...

 

هر چه هست...

بعد از این گذشتن خواهد بود...

گاهی از یک خیابان...

گاهی از جاده ها...

دیگر هیچ کجا مقصد نیست...

مقصد هیچوقت معنی نداشت...

هر چه بود موقتی بود...

 

به جاده خواهم زد...

اما این بار نه با دل...

و شاید بعد از این...

تمام سفر یک گذشتن ساده باشد...

از یک جاده ساده...

دیگر دل به جاده نخواهم داد...

که حق دل آوارگی در جاده ها نیست...

این حجم از جاده

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/06 22:49 ·

روزها چه ساده می گذرند از ما آدم ها...

مگر قرار است کجا برویم...

این حجم از عجله و گذشتن...

کمی مشکوک است...

اصلا این حجم از جاده...

خودش مشکوک است...

چرا برای رفتن جاده ساختیم که حالا...

بخواهیم مدام به برگشتن فکر کنیم...

 

آن که نباید...

روزی آمد و گذشت...

حالا تمام جاده ها را بدویم که چه...

مگر می شود جاده رفته را برگشت...

اصلا گیرم که برگشتیم...

آن که باید هم آیا بر خواهد گشت...

آن محدوده زمانی که...

ازش ساده گذشتیم چه...

 

ما فقط می توانیم...

داشته هایمان را با خود ببریم...

و به همان ها برگردیم...

نداشته هایمان خواهند ماند...

همانجا که از دسترسمان خارج است...

همانجا که دائم...

در آرزوی برگشتش هستیم...

در یک محال غیرممکن...

بگذریم...

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/21 22:18 ·

در هر گوشه ای تو را جستم...

در میان جاده ها...

چشمانم را پیش تر از گام هایم...

به جستجوی تو فرستادم...

با هر زمزمه باد...

گوش سپردم به پنجره ها...

تا بلکه خبری از تو بشنوم...

 

هیچ کجای این دنیا...

به اندازه آن تکه از شهر...

که قدم هایمان را به عاریه گرفت...

دلتنگی ندارد...

اگر روزی از آن خیابان ها گذشتم...

حتما تمام ردپاهایم را...

جمع خواهم کرد...

تا دیگر کسی از میان...

آن همه دلتنگی نگذرد...

 

آسمان خاکستری...

شب تاریک بی ستاره...

چه کم دارد از دلتنگی...

که بر جای مانده از سال ها پیش...

زمان در این حوالی...

هنوز هم سخت می گذرد...

انگار دیروز بود که...

بگذریم...